خوگر

معنی کلمه خوگر در لغت نامه دهخدا

خوگر. [ گ َ ] ( ص مرکب ) عادت شده. معتاد. الفت گرفته. ( ناظم الاطباء ) ( یادداشت مؤلف ) ( انجمن آرای ناصری ) ( آنندراج ) :
ای شاهد شیرین شکرخا که تویی
وی خوگر جور و کین ویغما که تویی.سوزنی.پرسیدند که در حق چنین حیوانی نجس چنین لفظی چرا فرمودی گفت تا زبان به نیکی خوگر شود. ( مرزبان نامه ). و بر تیر انداختن و مشقت خوگر شوند. ( جهانگشای جوینی ).
من جرعه نوش بزم تو بودم هزار سال
کی ترک آبخورد کند طبع خوگرم.حافظ.دل حافظ که بدیدار تو خوگر شده بود
نازپرورد وصال است مجو آزارش.حافظ.دین ؛ خوگرخیر یا خوگر شر گردیدن. ( منتهی الارب ). || مصاحب. همنشین. ( ناظم الاطباء ). اَلوف. اَلِف. مألوف. الیف. مأنوس. انیس. ( یادداشت مؤلف ) :
بمردم درآمیز اگر مردمی
که با آدمی خوگر است آدمی.نظامی.- سگ خوگر ؛ کلب مُعَلَّم ْ.

معنی کلمه خوگر در فرهنگ معین

(گَ ) (ص فا. ) عادت کرده .

معنی کلمه خوگر در فرهنگ عمید

ویژگی انسان یا حیوانی که با کسی انس و الفت گرفته است، مٲنوس: دل حافظ که به دیدار تو خوگر شده بود / نازپرورد وصال است مجو آزارش (حافظ: ۵۶۰ ).

معنی کلمه خوگر در فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱ - عادت گرفته معتاد . ۲ - الفت گرفته مانوس .

معنی کلمه خوگر در ویکی واژه

عادت کرده.

جملاتی از کاربرد کلمه خوگر

زانک دل ننهاد بر جور و جفاش جانش خوگر بود با لطف و وفاش
مردآیادر قفس یا با خیالت خوگرفت مرغ دل کومدتی شد ناله و زاریش نیست
خوگر من نیست چشم هست و بود لرزه بر تن خیزم از بیم نمود
یک نظر دیدم و دل با نیش مژگان خوگرفت یک تبسم کرد و سر با ترک سامان خوگرفت
زندگانی را سر تکرار نیست فطرت او خوگر تکرار نیست
هرکه شد همخانه با او خوگرفت همنشین گردید و بوی او گرفت
رزق‌جویی را ز بالا خوگرم تو ز بالا بر گشودستی درم
خوگر پیکار پیهم دیدمش هم خودی هم زندگی نامیدمش
یا ترا خون جفا با دل من برمی‌گشت یا دل غمزده بر خوی تو خوگر می‌شد
بنده را با خویشتن خوگر کند چشم و گوش و هوش را کافر کند