خودفروشی

معنی کلمه خودفروشی در لغت نامه دهخدا

خودفروشی. [ خوَدْ / خُدْ ف ُ ] ( حامص مرکب ) خودنمایی. کبرنمایی. خودستایی. لاف زنندگی درباره خود :
رها کن جنس هستی را بترک خودفروشی کن.سلمان ساوجی.این جا تن ضعیف و دل خسته می خرند
بازار خودفروشی از آنسوی دیگر است.حافظ.بر بساط نکته دانان خودفروشی شرط نیست
یا سخن دانسته گو ای مرد عاقل یا خموش.حافظ.بغیر از زیان نیست در خودفروشی
اگر سود خواهی ببند این دکان را.صائب.|| فحشا، چه در آن فاحشه خود را بمعرض فروش دیگران می گذارد.

معنی کلمه خودفروشی در فرهنگ عمید

۱. خودفروش بودن، عمل خودفروش: بر بساط نکته دانان خودفروشی شرط نیست / یا سخن دانسته گو ای مرد بخرد یا خموش (حافظ: ۵۷۸ ).
۲. خودنمایی، خودستایی، لاف زنی.

معنی کلمه خودفروشی در فرهنگ فارسی

عمل خود فروش
خود نمایی کبر نمایی

جملاتی از کاربرد کلمه خودفروشی

کیست یارب تا مرا از خودفروشی واخرد دستگاه انفعال هر دکانم کرده‌اند
نیست در تعریف خود، جز قیمت خود کاستن خودفروشی سر بسر از مایه نقصان کردن است
طلای ما سیه تا بست و سیم ما سیه‌اندود چو روی خودفروشی نیست، قدردانی کن
می فروشی، هر چه هست، از خودفروشی بهترست چند عیب می فروشان می کنی ای خودفروش؟
خودفروشی پیشه من نیست چون بیمایگان نیستم افسرده‌دل از سردی بازار خویش
مایه خرد «بیدل» منشاء فضولی نیست خودفروشی عالم از جنون دکانی‌هاست
لفظ شد از خودفروشی معنی بیرنگی‌ام نیست غیر از من ‌کسی چون بوی‌ گل غماز من
به روی تو گل از آن دم که خودفروشی کرد ببین که بسته به بازار می برآرندش
خودفروشیهاش می شد با خریداری بدل یوسف مصری اگر می بود در دوران او
گرچه نستانی به هیچم بر سر بازار وصل خودفروشی بین که می گویم خریدارم تویی