خودش

معنی کلمه خودش در لغت نامه دهخدا

خودش. [ خوَ / خ ُ دَ ] ( ضمیر ) خود او. || بعینه. کاملاً شبیه به او.
- امثال :
خودش است و دو گوشهایش ؛ کنایه از فقر و بی چیزی.

معنی کلمه خودش در فرهنگ فارسی

خود او یا بعینه

جملاتی از کاربرد کلمه خودش

طرح‌ها و فرش های ابداعی وی هنوز با نام خودش در جهان شهرت دارد.
لیک اگر بوم ز خورشید نداری بهری نیست چیزی بجز از ضعف خودش مانع بار
نگه کرد سلطان عالی محل خودش در بلا دید و خر در وحل
استنلی کلارک هم‌زمان با فعالیت در این گروه، به دنبال فعالیت‌های خودش به عنوان یک نوازندهٔ مستقل نیز بود. وی در دههٔ ۱۹۷۰ میلادی چندین آلبوم انفرادی ضبط و منتشر کرد؛ یکی از مشهورترین و موفق‌ترین این آلبوم‌ها، در سال ۱۹۷۶ میلادی با عنوان روزهای مدرسه همراه با جاکو پاستوریوس منتشر شد.
دل که مرا بسوخته ست آمده در زلف تو تا که نسوزد چو من، پیش خودش جا مده
«قشونی را که از من برگشته‌اند و خودشان را از من نمی‌دانند در هم شکن.»
رشک از آن افزون‌ترست اندر تنم کز خودش خواهم که هم پنهان کنم
ز فرق خودش بهر دردی کشان فرود آرم و دردپالا کنم
دار در سایه انعام خودش بهره مند از کرم عام خودش
در نهایت، پرینگشایم به تاریخ ۲۵ ژوئن ۱۹۴۱ در زوریخ چشم از جهان فروبست. همسرش تمام لوازم شخصی را که با خود به سوئیس برده بود، شامل نامه‌های ریچارد واگنر را ظاهراً به آتش کشید اما خودش نیز یک سال بعد در گذشت.
زد بسی در ولیک سود نداشت نگشود و بر خودش نگذاشت
بخودگفتی، از خودشنفتی بسی؛ مرنجان کسی را، مرنج از کسی
بوی آنه هست همان رنگ همان به کمال خودش آهنگ همان
با خودشکنی، داعیه سرکشی و ناز می بارد ازان طرف کلاهی که تو داری