معنی کلمه خماهن در لغت نامه دهخدا
ای سرخ گل تو بسد و زرد زمردی
ای لاله شکفته عقیق و خماهنی.خسروی.تا ز بدخشان پدید آید لؤلؤ
چون گهر از سنگ و کهربا ز خماهن.فرخی.به دریابار باشد عنبرتر
بکوه اندر بود کان خماهن.منوچهری.و فی شمالی النیل جبل بقرب فسطاط یسمی المقطم فیه و فی نواحیه حجر الخماهن. ( صورالاقالیم اصطخری ).
بدو در بتی از خماهنش تن.اسدی.خماهن که و آسمان لازورد.اسدی.پیروزه رنگ حلقه انگشتری که دید
کاندر میان او ز خماهن بود نگین.لامعی.ز بسکه سوخته ای جان و رانده ای خون ، گشت
زمین و آب برنگ خماهن و مرجان.مسعودسعد.تیغ تو برقی است خماهن گداز
اسب تو ابریست نواحی گذار.عثمان مختاری.بشب نگار نگین خماهن اندر چاه.ازرقی.کایشان نه آهنند که ریم خماهنند.سنائی.اندر سیستان یکی کوه است که آن همه خماهن است و هر خماهن که آن نیک است آن از آن کوه سیستان برخاسته. ( تاریخ سیستان ).
فیروزه ٔچرخ را ز آهم
جز رنگ خماهنی نیابی.خاقانی.ز نوک ناوک این ریمن خماهن فام
هزار چشمه چو ریمان است سینه من.خاقانی.بهر دو نان ستایش دونان کنم مباد
کآب گهر بسنگ خماهن درآورم.خاقانی.ای تیغ تو آب روشن و آتش ناب
آبی چو خماهن آتشی چون سیماب.خاقانی.در پرده خماهنی ابر سکاهنی
رنگ خضاب بر سر دنیا برافکند.خاقانی.در کارگه نفاذ حکمت
از نیل و بقم دهد خماهن.سیف اسفرنگی.