خلی
معنی کلمه خلی در لغت نامه دهخدا

خلی

معنی کلمه خلی در لغت نامه دهخدا

خلی. [ خ َل ْی ْ ] ( ع مص ) درو و برکندن گیاه تر. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ) ( از اقرب الموارد ). منه : خلی الخلی خلیاً. || بریدن و برکندن علف برای مواشی. منه : خلی المشایة. || لگام در دهن اسب انداختن. منه : خلی الفرس. || بیرون کردن لگام از دهن اسب. منه : خلی اللجام. || هیمه زیر دیگ نهادن. منه : خلی القدر. || گوشت در دیگ انداختن. منه : خلی القدر. || جو در توبره گرد آوردن. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ). منه : خلی اشعیر فی المخلاة.
خلی. [ خ َ لا ] ( ع اِ ) گیاه تر. ج ، اخلاء. || هر تره برکنده. ج ، اخلاء.
خلی. [ خ َ لی ی ] ( ع ص ) بری از عیب. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ).
خلی.[ خ َ لی ی ] ( ع ص ، اِ ) مرد خالی از غم و فارغ و بری. || مرد بی زن. ج ، خلیون ، اخلیاء. || خانه زنبور که در وی عسل نهد. خم مانندی از گل و یا از چوب که درونش تهی گردانند تا زنبوران در آن عسل نهند. کندو. || اسفل درخت که به خم ماند. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ).
خلی. [ خ ُ لی ی ] ( ع ص ) شتری که در علفهای شیرین بچرد. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ).
خلی. [ خ ُ ] ( حامص ) دیوانگی. سفاهت. ساده لوحی. چلچلی. ( یادداشت بخط مؤلف ).
خلی. [ خ ُ ] ( اِ ) برقوق. رجوع به برقوق درین لغت نامه و جنگل شناسی ساعی ج 2 ص 241 شود.

معنی کلمه خلی در فرهنگ فارسی

برقوق

معنی کلمه خلی در دانشنامه عمومی

خلی (داغستان). خلی ( به لاتین: Kheli ) یک منطقهٔ مسکونی در روسیه است که در داغستان واقع شده است.

جملاتی از کاربرد کلمه خلی

از پس پیغمبر آن باشد خلیفه کو بود هم مبارز هم به علم اندر سوار، ای ناصبی
پس در آتش چون خلیل بت‌شکن جانت را شایستگی یار ده
کو خلیلی که رو بحق آرد لا احبی بما سوی گوید
زهی به رشد تو چشم جهانیان روشن خلیفه دو جهان را تویی مرید و مراد
بیان نسبت خود کرده با خلیل علی برون ز کعبه صنم های آزر آورده
خون که گرفت گردنت را؟ خار که خلید دامنت را؟
خلیل کو گل از آن روی آتشین چیند؟ کجاست خضر که بیند به عالمِ آبش؟
نه بینم روی تو زین پس نه مانند تو دیگر کس کزان ریش چو بند خس به چشمم خس خلید ای جان
مرا چون خلیل آتشی در دل است که پنداری این شعله بر من گل است
روان فدای خلیلی نما چو اسماعیل ورت زمانه چو ابلیس سنگسار کند