معنی کلمه خلّخ در لغت نامه دهخدا
نرگس نگو بگونه مگر عاشقی بود
از عاشقان آن صنم خلخی نژاد
گویی مگر کسی بنشان ز آب زعفران
انگشت زرد کرده بکافور برنهاد.کسائی مروزی.سپه را بمرگ اندر آمد نیاز
زخلخ پر از درد شد تا طراز.فردوسی.بشد تازیان تا به خلخ رسید
به ننگ از کیان سر شده ناپدید.فردوسی.هزارت کنیزک دهم خلخی
ابا یاره و طوق با فرخی.فردوسی.دوصد سرو روان از چین و خلخ
بنفشه زلف و نرگس چشم و گلرخ.( ویس و رامین ).ایا ستاره خوبان خلخ و یغما
بدلبری دل ما را همی زنی یغما
چو تو نگار دل افروز نیست در خلخ
چو تو سوار سرافراز نیست در یغما.امیرمعزی.آن شیردلی که همچنو نیست
در خلخ پهلوان دیگر.سوزنی.چنان کز خواندنش فرخ شود رای
ز مشک افشاندنش خلخ شود جای.نظامی.ناز تو گر بجان بود بکشم
گر تو از خلخی من از حبشم.نظامی.چو خاتون یغما بخلخال زر
ز خرگاه خلخ برآورد سر.