خشو

معنی کلمه خشو در لغت نامه دهخدا

خشو. [ خ َش ْوْ ] ( ع اِ ) خرمای بد به کارنیامدنی. || ( مص ) خرمای بد بکارنیامدنی بار آوردن خرمابن.( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( از تاج العروس ).
خشو. [ خ ُ ش ُوو ] ( ع مص ) خرمای بد بکارنیامدنی بار آوردن خرمابن. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( از تاج العروس ).
خشو. [ خ ُ ] ( اِ ) مادر شوی.( از شرفنامه منیری ). || مادرزن که خوش وخوشدامن نیز گویندش. ( شرفنامه منیری ) :
بدسگال تو و مخالف تو
خشوی جنگجوی را داماد.لغت فرس ( از حاشیه ٔبرهان قاطع ).با وی همیشه خسرو سلطان محترم
تا احترام دارد داماد را خشو.شمس فخری.

معنی کلمه خشو در فرهنگ عمید

۱. مادرزن.
۲. مادرشوهر.

معنی کلمه خشو در فرهنگ فارسی

مادر شوی یا مادر زن که خوش و خوشدامن نیز گویندش .

جملاتی از کاربرد کلمه خشو

تفاوت خوشی و ناخوشی که در گذر است بود خشونت سوهان عمرسای جهان
چو خنجر بدرید بر تنش پوست بروبر نبخشود دشمن نه دوست
و اتّفاق کرده اند که محلّ خشوع دلست و کسی را دیدند خویشن را فراهم کشیده و شکسته و سر زانوها از سر برگذاشته. او را گفتند یا فلان خشوع اندر دل بود نه اندر سر زانو.
شکیب از غم و رنج بخشودشان ز دل زنگ تیمار بزدودشان
و گفت: هرچیزی را که بینی زیوری است، و زیور صدق خشوع است.
بخشود نیم گرت سر بخشش هست کز بهر چنین روز بود بخشایش
دلش آن شاه بیدل را ببخشود جوابش را به شیرینی بیالود
گفتی که به خاقانی وقتی گهری بخشم بخشود نیم بالله وقت است اگرم بخشی
یارب، از سوز دل ما تو نگاهش داری گر چه بر خسرو دل سوخته کم بخشوده
صد بار ببخشودم بر تو به تو بنمودم ای خویش پسندیده هین بار دگر رفتی