معنی کلمه خشو در لغت نامه دهخدا
خشو. [ خ ُ ش ُوو ] ( ع مص ) خرمای بد بکارنیامدنی بار آوردن خرمابن. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( از تاج العروس ).
خشو. [ خ ُ ] ( اِ ) مادر شوی.( از شرفنامه منیری ). || مادرزن که خوش وخوشدامن نیز گویندش. ( شرفنامه منیری ) :
بدسگال تو و مخالف تو
خشوی جنگجوی را داماد.لغت فرس ( از حاشیه ٔبرهان قاطع ).با وی همیشه خسرو سلطان محترم
تا احترام دارد داماد را خشو.شمس فخری.