معنی کلمه باور کردن در لغت نامه دهخدا
ز سودابه گفتار باور نکرد
نمیداشت زایشان کسی را به مرد.فردوسی.تو آنی که هرچ از توگویم به مردی
نیوشنده از من کند جمله باور.فرخی.سمر درست بود نادرست نیز بود
تو تا درست ندانی سخن مکن باور.عنصری.رزبان گفتا که این مخرقه باورنکنم
تا به تیغ حنفی گردن هریک نزنم.منوچهری.مکن باور سخنهای شنیده
شنیده کی بود هرگز چو دیده.ناصرخسرو.ای ذات تو ناشده مصور
اثبات تو عقل کرده باور.ناصرخسرو.بی شک این جهال امت را همی بینی به حق
دشمنانندت نه امت گر سخن باور کنی.ناصرخسرو.پذیرفتند چندان ملک و مالم
که باور کردنش آمد محالم.نظامی.شنیدم ز شاهان یک آزاد مرد
شنید این سخن را و باور نکرد.نظامی.نکنم باور کاحکام خراسان این است
گرچه صد هرمس و لقمان به خراسان بینم.خاقانی.آه و دردا که چراغ من تاریک بمرد
باورم کن که ازین درد بتر کس را نی.خاقانی.ز جلالت تو شاها نکند زمانه باور
که شعار دولتت را فلک آستر نیاید.خاقانی.نالم و ترسم که او باور کند
وز ترحم جور را کمتر کند.مولوی.ملحد گرسنه و خانه خالی بر خوان
عقل باور نکند کز رمضان اندیشد.سعدی.باور که کند که آدمی را
خورشید برآید از گریبان.سعدی.باور مکن که من دست از دامنت بدارم
شمشیر نگسلاند پیوند مهربانان.سعدی.باور نکردمی که رسد سوی کوه کوه
مردم رسد به مردم ، باور بکردمی.نوعی خبوشانی.دوش لعلش عشوه ای می داد حافظ را ولی
من نه آنم کز وی این افسانه هاباور کنم.حافظ.باور که میکند که از آن جام سرمه سای
آواز دورباش حیا میتوان شنید.صائب.من و آنگاه جدا از تو، چه میگویم آه