معنی کلمه سپوختن در لغت نامه دهخدا
چو بینی آن خر بدبخت را ملامت نیست
که برسکیزد چون من فروسپوزم بیش.لبیبی. || مهمیز زدن. ( ناظم الاطباء ). دور کردن. راندن. دفع. ( مجمل اللغة ). وسع. ( مجمل اللغة ) :
نه مرگ از تن خویش بتوان سپوخت
نه چشم زمان کس بسوزن بدوخت.فردوسی.همان زخم گاهش فرودوختند
بدارو همه درد بسپوختند.فردوسی.که را گفت آتش زبانش بسوخت
بچاره بد از تن بباید سپوخت.فردوسی. || سفتن و سوراخ کردن. || پائین افکندن و بر زمین افکندن. || باعث ِ در سوراخ افتادن شدن. ( ناظم الاطباء ). برای تمام معانی رجوع به سپوزیدن شود. || سپوختن کاری را؛ تأخیر انداختن آن را. ( زمخشری ) : نسی چیست ؟ تفسیر او سپوختن و تأخیر کردن است. ( التفهیم ).
- برسپوختن ؛ بسختی بیرون کشیدن. ( ناظم الاطباء ) :
آنکه سر از نیفه برسپوخت چو برخاست
خفت و سر از پاچه ازار فروماند.سوزنی.- درسپوختن ؛ بزور فروکردن. ( ناظم الاطباء ).
- وام سپوختن ؛ مماطله کردن در پرداخت وام ، لقوله علیه السلام : مطل الغنی ظلم ؛ گفت وام سپوختن مرد توانگر ظلم باشد. ( تفسیر ابوالفتوح ).