ترغو

معنی کلمه ترغو در لغت نامه دهخدا

ترغو. [ ت َ ] ( مغولی ، اِ ) نوعی از بافته ابریشمی سرخ رنگ باشد. ( برهان ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ). صاحب سنگلاخ در ذیل تورغو آرد: حریرنفیس و بافته ابریشمی را گویند... و مجازاً قماش را نامند که بر سر احکام و ارقام چسبانند... مؤلف برهان قاطع ترغو به فتح تا خوانده و فارسی تصور کرده وبمعنی حریر نازک نوشته. ( سنگلاخ ص 179 ) : ازقماشات قلب مثل کمخا و صوف و کتان و ترغو و قیفک ، امید ثبات و توقع دوام مدارید. ( البسه نظام قاری ).
گه حصیری گشادو صندل باف
گاه ترغو و قیف و لاکمخا.نظام قاری.چو ترغو و چون قیفک و تافته
از آنان که قلبندو وربافته.نظام قاری.
ترغو. [ ت ُ ] ( مغولی ، اِ ) طعام و شراب. ( ناظم الاطباء ). کلمه مغولی ، بمعنی نزل. ( از یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) : که بوقت توجه به جانب مشتاة و مراجعت گذر بر آن باشد تا بدان موضع از شهر نزل آرند که آنرا ترغو گویند، و آن موضع را ترغوبالیغ نام نهاده اند. ( جهانگشای جوینی ج 1ص 170 ). چون چنگیزخان برسید بخدمت استقبال قیام نمودند و درخور ترغو و نزل پیش بردند. ( جهانگشای جوینی ).پیش آمدند و اظهار ایلی و بندگی کردند و انواع ترغوو پیش کش پیش کشیدند. ( جهانگشای جوینی ). عزیمت شکار فرمود. خانه صاحب یلواج بر ممر او افتاد ترغویی پیش آوردند. ( جهانگشای جوینی ). به دامغان نزول فرمود هیچ آفریده ای پیش نیامدند و ساوری و علوفه و ترغو ترتیب نکرده بودند، غازان خان غضب فرمود. ( تاریخ غازان ص 30 ). بامداد بایدو، پسر خود قپچاق را با جماعتی امرابه بندگی حضرت فرستاد با آش و ترغو. ( تاریخ غازان ص 71 ). در این چند سال هرگز دانگی زر و یک تغار و خرواری کاه و گوسفندی و یک من شراب و مرغی بزوائد و نماری و یام و ساوری و ترغو و علفه و علوفه و غیره بر هیچ ولایت حوالت نرفته و نستده اند. ( تاریخ غازان ص 255 ).خواتین امیر ارغون و خواجه عزالدین طاهر آنجا ترغو داشتند. ( ذیل جامع التواریخ رشیدی ). سنداغو ترغو بخورد و او را پیش خود راه نداد. ( ذیل جامع التواریخ رشیدی ). || آذوقه و ذخیره. ( ناظم الاطباء ).

معنی کلمه ترغو در فرهنگ معین

(تَ ) (اِ. ) نوعی از حریر سرخ رنگ .

معنی کلمه ترغو در فرهنگ عمید

نوعی حریر سرخ رنگ.

معنی کلمه ترغو در فرهنگ فارسی

طعام و شراب .

معنی کلمه ترغو در ویکی واژه

نوعی از حریر سرخ رنگ.

جملاتی از کاربرد کلمه ترغو

رخت سیم پاک است در زیر سنبل خطت مشک ناب است بر طرف ترغو
گه حصیری کشاد و صندل باف گاه ترغوو قیف ولا کمخا
چو ترغوو و چون قیفک و تافته از آنان که قلبند و ور بافته
بر دل من ضربت مژگان تو چون به مثل سوزن و ترغو بود
زند آن خر چو در شترغو چنگ جمع گردند عقرب و خرچنگ
شترغو زده پشت پا بر جرس که زنگوله او بود دسترس
کمال آن ترک اگر آید به مهمان سر و جان پیشکش بر رسم ترغو
شود ز سهم تو مقراض تیز دندان کند اگر ز نام تو نقشی کنند بر ترغو