آشفتهروز (قدیمی): بدبخت، بداقبال. آشفته روزگار. که بر کردت این شمع گیتیفروز/ بگفت ای ستمکار آشفته روز. «سعدی»
جملاتی از کاربرد کلمه آشفته روز
بر چهر مهر تابش وی عاشقی مگر کآشفته روزگار و پراکنده خاطری
دست نوازشی چو به زلف آشنا کنی غافل مشو ز صائب آشفته روزگار
از بهر رنگ و بوی چو زلف سمنبران آشفته روزگار و پریشان نبوده ام
در هر دوری و در هر قرنی این بار درد و اندوه دین را حمالی برخاست، و در هیچ دور اندر طبقه اولیا طرفهتر از آن جوان خراباتی برنخاست که در روزگار جنید و شبلی بود. پیر زنی را فرزندی بود و او را ناخلف میشمردند و از اعجوبهای تقدیر خود خبر نداشتند، ندانستند که این خلف و ناخلف نقدی است که بدست تقدیر در دار الضرب ازل زدهاند، و کس را بر آن اطلاع ندادهاند. آن پسر را همه روز در خرابات میدیدند دام دریده و آشفته روزگار، و آن مادر وی شب و روز دست بدعا برداشته، و در خدای میزارد و مینالد که: بار خدایا! هیچ روی آن دارد که این جگر گوشه ما را ازین گرداب معصیت بیرون آری، و از جام بیداری او را شربتی دهی! تا دل ما فارغ گردد.
گفتم به دل که ای دل دانی که در چه کاریم چون زلف خوب رویان آشفته روزگاریم
آشفته روزگارم، جایی قرار من نیست بزمی که با حریفان، گفت و شنید باید
قدم ز گوشه عزلت برون منه صائب که چاره دل آشفته روزگار این است
ز شوق زلف بتان بیقرار و سرگردان منم که مثل من آشفته روزگاری نیست
زلفت چو ما نگون و پریشان و درهمست آشفته روز آنکه تو را در قفا رود