معنی کلمه سایه افکندن در لغت نامه دهخدا
کوه چون تبت کند چون سایه بر کوه افکند
باغ چون صنعا کند چون روی در صحرا کند.منوچهری.گر چه دیوار افکند سایه دراز
باز گردد سوی او آن سایه باز.مولوی. || توجه نمودن و متوجه احوال گردیدن. ( برهان ) ( آنندراج ). التفات کردن و توجه از کسی دیدن. ( مجموعه مترادفات ص 48 ) :
امروز چو آفتاب معلومم شد
کو سایه بر این خاک نخواهد افکند.انوری ( از انجمن آرا ).کاشکی خاک بودمی در راه
تامگر سایه بر من افکندی.سعدی ( طیبات ).|| عارض شدن. طاری گشتن : و چهار ماه آنجا مقام ساخت بسبب بیماری که بر وی سایه افکنده بود. ( تاریخ بیهقی ). || نزدیک شدن. ( آنندراج ) ( انجمن آرای ناصری ). || ظاهر شدن. ( رشیدی ).