ابداء. [ اَ ] ( ع اِ ) ج ِ بَدء. ابداء. [ اِ ] ( ع مص )آغاز کردن. آغازیدن. ابتدا کردن. شروع کردن. سر کردن. سر گرفتن. ابتداء. کار نو و نخستین آوردن. نو آفریدن. || آشکار کردن. پیدا کردن چیزی را.
معنی کلمه ابداء در فرهنگ معین
( ا ِ ) [ ع . ] (مص م . ) ۱ - آغاز کردن ، شروع کردن . ۲ - آشکار کردن .
معنی کلمه ابداء در دانشنامه آزاد فارسی
اِبداء (در لغت به معنی آغازکردن، آشکارساختن و نوآفریدن) اصطلاحی در کلام. اِبداء و ابتداء تعابیری است دربرابر اِعاده و در معنی اِبداع که مراد از آن، ایجاد غیرمسبوق به مثل؛ یا نخستین بار آفریدن چیزهاست. اِبداء و اعاده، افعالی خدایی است و خداوند در قرآن (معناً و نه لفظاً) مُبدأ و مُعید خوانده شده است، «هُوَالذّی یُبْدِؤُالخَلْقَ ثُمَّ یُعِیدُهُ» (روم، ۲۷). نیز← اِبداع؛ اِعاده
معنی کلمه ابداء در ویکی واژه
آغاز کردن، شروع کردن. آشکار کردن.
جملاتی از کاربرد کلمه ابداء
چو ابداء و اعاده و فاعلیت نزول و هم صعود و قابلیت
قوله: أَ وَ لَمْ یَرَوْا کَیْفَ یُبْدِئُ اللَّهُ الْخَلْقَ ثُمَّ یُعِیدُهُ ابداء و اعادت خلق از روی ظاهر نشأة اولی و نشأة اخری است و از روی باطن اشارت است فرا تغیّر اوقات و تکرّر احوال ارباب القلوب، گهی در قبض باشند و گهی در بسط، گهی در هیبت گهی در انس، ساعتی غیبت بر ایشان غالب، ساعتی حضور، ساعتی سکر، ساعتی صحو، ساعتی بقا، ساعتی فنا، بنده آن ساعت که در قبض باشد و در هیبت حدّ وی در اظهار بندگی تا طمع مغفرت بود و خوف عقوبت، چنانک رب العزّة گفت: یَدْعُونَنا رَغَباً وَ رَهَباً.
چون دشمن آهنگ ما کرد ، از دو بیرون نخواهد بود یا با او به رویِ مساورت و مقاومت پیش آمدن یا از پیشِ صدمات قهرِ او برخاستن و ما که بِحَمدِ اللهِ وَ فَضلِهِ به مناجزت و مبارزت نامبردار جهانیم و در افواهِ جهانیان به دلاوری و خصمافگنی و دشمنشکنی مذکور و مشهوریم ، هرگز شادخهٔ این عار بر غرهٔ روزگارِ تو ننشانیم و کلفِ این عوار بر ناصیهٔ احوالِ تو نپسندیم، چه اگر هم پشت شویم و یَداً وَاحِدَهًٔ روی به کارزار نهیم یمکن که دستِ استحواذ و استعلا ما را باشد، چه ایشان بادیاند و بر باطل مصرّ و متمادی ، هر آینه ظلمِ بدایت در ابداءِ مساورت در ایشان رسد و رُبَّ رَمیٍ عَادَ اِلَی النَّزَعَهِٔ و اگر عَوذاً بِاللهِ کار دگرگون شود و روزگار غدر پیشه غشِّ عیار خویش بنماید و مقهور و مکسور شویم ، آخر درجهٔ شهادت بسر باریِ نامِ نیک بیابیم وَ مَن قُتِلَ دُونَ مَالِهِ فَهُوَ شَهِیدٌ و امّا گریختن و اجلاءِ زن و فرزند و اخلاءِ خان و مان دیرینه کردن و قطعِ علایق چندین خلایق را متحمّل شدن و نام و ننگ جهانی از دستِ حمایت خویش بیرون افکندن و به استهلاکِ قومی که استمساکِ ایشان به عروهٔ سلطنت ما بودهست، مبالات ننمودن ، از ابیّتی که در جوهر ابوّت تو مرکوزست و حمیّتی که با مروّتِ ذاتِ تو مرکب، این معنی دور افتد و به شعارِ این عار متظاهر نتوان شد و مردم اَبّیُ النفس حَمُّی الانف چندانک حیاتِ او باقیست، خواهد که کامیاب و بختیار در عزّت و مسرّت بسر برد و چون ازین سرایِ فانی مفارقت کند، ذکرِ حمید و نامِ بلند را خود بقایی دیگر مستأنف داند و مرگ را بر آن زندگانی که نه چنین باشد ، فضیلت شمرد ، چنانک آن پادشاه گفت با منجّم. شیر گفت: چون بود آن داستان؟
راجبا لقاء ربه، انسابداء حبه، نائیا عن دواء قلبه، و دائه بدائه بقائه فی فنائه. حیوه فی هوائه یا من ذکره شفاء و اسمه دواء و طاعته غنی ارحم من رأس ماله الرجاء و سلاحه البکاء
تسویل و تخییلِ شگال مرا عقال و شکال بر دست و پایِ عقل نهاد و درین ورطهٔ خطر و خلاب اختلاب افکند؛ چارهی خود بجویم، بر جای خود بایستاد و گفت: ای شگال، اینک آثار و انوار آن مقامگاه از دور میبینم و شمومِ ازاهیر و ریاحین بمشامّ من میرسد و اگر من دانستمی که مأمنی و موطنی بدین خرّمی و تازگی داری، یکباره اینجا آمدمی؛ امروز باز گردم، فردا ساخته و از مهمّات پرداخته باختیارِ سعد و اخترِ فرخنده عزم اینجا کنم. شگال گفت: عجب دارم که کسی نقدِ وقت را بنسیهٔ متوهّم باز کند. خر گفت: راست میگویی، امّا من از پدر پندنامهی مشحون بفوائد موروث دارم که دائماً با من باشد و شب بگاهِ خفتن زیر بالین خود نهم و بی آن خوابهای پریشان و خیالهای فاسد بینم، آنرا بردارم و با خود بیاورم. شگال اندیشه کرد که اگر تنها رود باز نیاید و او را بر آمدن یُمکِن باعثی و محرّضی نباشد، لیکن درینچ میگوید بر مطابقت و موافقت او کار میباید کرد، من نیز باز گردم و عنان عزیمت او از راه بازگردانم؛ پس گفت: نیکو میگویی، کار بر پند پدر و وصایت او نشان کفایتست و اگر از آن پندها چیزی یاد داری، فایدهٔ اسماع و ابلاغ از من دریغ مدار. خر گفت: چهار پندست، اول آنک هرگز بی آن پندنامه مباش، سهٔ دیگر بر خاطر ندارم که در حافظهٔ من خللی هست؛ چون آنجا رسم، از پندنامه بر تو خوانم. شگال گفت: اکنون باز گردیم و فردا بهمین قرار رجوع کنیم. خر روی براه آورد، بتعجیل تمام چون هیونِ زمان گسسته و مرغ دام دریده میرفت تا بدر دیه رسید. خر گفت: آن سه پند دیگر مرا یاد آمد خواهی که بشنوی. گفت: بفرمای. گفت: پند دوم آنست که چون بدی پیش آید، از بتر بترس، سیوم آنک دوست نادان بر دشمن دانا مگزین، چهارم آنک از همسایگیِ گرگ و دوستی شگال همیشه بر حذر باش. شگال چون این بشنید، دانست که مقام توقّف نیست، از پشت خر بجست و روی بگریز نهاد. سگان دیه در دنبال او رفتند و خونِ آن بیچاره هدر گشت. این افسانه از بهر آن گفتم تا دانی که دل بر اندیشهٔ باطل تمادی فرمودن و بتسویف و تأمیل از سبیل رشد تمایل نمودن و بر آن اصرار کردن از اضرار و اخلال خالی نماند و نشاید که پادشاه دستور را دستِ تصرّف و تمکّن کلّی در کار ملک گشاده دارد و یکباره او را از عهدهٔ مطالبات ایمن گرداند که از آن مشارکت در ملک لازم آید و آفتهایِ بزرگ تولد کند. چون ملکزاده کنانهٔ خاطر از مکنون سرّ و مکتوم دل بپرداخت و هر تیر که در جعبهٔ ضمیر داشت، بینداخت و عیبهٔ عیب دستور سر گشاده کرد، شهریار بالمعیّت ثاقب و رویّتِ صائب دریافت که هرچ ملکزاده گفت: صدق صراح بود و راه نجات و نجاح او طلبید و نقصان و قصورِ دستور در توفیتِ حقگزاری نعمت او محقّق شد و گفت: أَلآنَ حَصحَصَ الحَقُّ وَ عَسعَسَ الباطِلُ؛ پس بفرمود تا دستور را از دست و مسند وزارت بپای ما چان ذلّ و حقارت بردند و در حبس مجرمانی که حقوق منعم خویش مهمل گذراند، باز داشتند و برادر را بلطف اکرام و توقیر و احترام تمام بنواخت و گفت: اگرچ امروز صد هزار درّ و مرجان معنی رایگان و مجّان در جیب و دامن ما نهادی و داد دانایی و سخنگستری دادی و عیار اخلاصِ خویش از مغشوش و مغلول خصم پیدا کردی، اکنون میخواهم که قرعهٔ اختیار بگردانی و از رقعهٔ ممالک پدر ببقعهٔ که معمورتر و بلطف آب و هوا مشهورتر دانی، آنجا متوطّن گردی و آنرا مستقرِّ خویش سازی و این کتاب که خواستی نهادن، بنهی و بپردازی و آنچ در اندیشه داشتی، از طیّ امکان بحیّزِ وجودرسانی تا غلیلِ حکمت را شفائی باشد و علیلِ دانش را قانونی و من زمان زمان که زمانه سعادت مساعدت بخشد بمطالعهٔ آن مستأنس و مستفید میباشم و سیاستِ پادشاهی از آنجا استکمال میکنم و مزاج ملک بر حال اعتدال میدارم و در حفظِ صحت اندیشهٔ من دستور کار شود و کارنامهٔ اخلاق جهانیان گردد. هیچ توقّف مساز و بر هیچ مقدّمه موقوف مدار و چرم اندیشه خام مگذار که اِذَا کَوَیتَ فَاَنضِج. ملک زاده بحکم فرمان بخلوتخانهٔ حضورِ دل شتافت و این خریدهٔ عذرا را که بعد از چهار صد و اند سال که از پس پردهٔ خمول افتاده بود و ذبولِ بینامی درو اثر فاحش کرده و بایّام دولت خداوند، خواجهٔ جهان از سر جوان میگردد و از پیرایهٔ قبول حضرتش جمالی تازه میگیرد و طراوتی نو میپذیرد، بیرون آورد. ایزد تعالی، این آستانِ عالی را که منشأ مکارم و معالیست بر اشادت معالم هنر و احیاءِ رمق آن و اعادتِ دوارسِ دانش و ابداء رونق ِ آن متوفّر داراد و حظوظِ سعاداتش موفّره و بر اعداء دین و دولت مظفر، بِمُحَمَّدٍ و آلِهِ وَ عِترَتِهِ الطَّیِبینَ الطّاهِریِنَ.
«وَ لا یُبْدِینَ زِینَتَهُنَّ إِلَّا ما ظَهَرَ مِنْها» اشارة الی انّ فیه زینة للعبد لا یجوز اظهاره فکما انّ النساء عورة و لا یجوز لهنّ ابداء زینتهنّ کذلک من اظهر للخلق ما هو زینة سرائره من صفاء احواله و زکاء اعماله انقلب زینه شینا الّا اذا ظهر علی احد شیء لا یتعمّله و تکلّفه فذلک مستثنی لانّه غیر مؤاخذ بما لم یکن بتصرفه و تکلفه. «وَ تُوبُوا إِلَی اللَّهِ جَمِیعاً أَیُّهَا الْمُؤْمِنُونَ» مؤمنانرا بر عموم تبوبه میفرماید، توبت عوام از زلت و توبت خواص از غفلت، و توبت خاص الخاص از ملاحظه اوصاف بشریت، توبه عوام آنست که از معصیت با طاعت گردند، و توبه خواص آنست که از رؤیت طاعت با رؤیت توفیق آیند طاعت خود نه بینند همه توفیق حق بینند، توبه خاص الخاص آنست که از مشاهده توفیق با مشاهدت موفق گردند، حد نظر عوام تا بافعال است، میدان نظر خواص صفات است، محل نظر خاص الخاص جلال ذات است، اعوذ بعفوک من عقابک.
و رب صاحب علم لابداء له اضحی و امسی الی الغایات سباق
نفس وی درین حال چنان باشد که شبلی گفت از سرمستی و بیخودی که: در قیامت هر کسی را خصمی خواهد بود و خصم آدم منم تا چرا بر راه من عقبه کرد تا در گلزار او بماندم. گاهی که در بسط بود چنین میگفت و گاهی که در قبض بود میگفت: ذلّی عطّل ذلّ الیهود. باز دیگر باره او را بابسط و انس دادند تا میگفت: «این السّماوات و الارضون حتی احملها علی شعرة جفن عینی». اینست معنی «تکرار احوال» که ابداء و اعادت بوی اشارت است و مصداق این از عزّت قرآن است که گفت جلّ جلاله لَتَرْکَبُنَّ طَبَقاً عَنْ طَبَقٍ، ای حالا بعد حال و از سیرت و روش مصطفی (ص) آنست که روزی میگفت: «انا سیّد ولد آدم»