معنی کلمه بادي در لغت نامه دهخدا
تو بدرود باش ای جهان پهلوان
که بادی همه ساله پشت گوان.فردوسی.ز کشواد و گیوت که داد آگهی
که با خرمی بادی و فرهی.فردوسی.که جاوید بادی تو با تاج و تخت
همیشه بهر جای فیروزبخت.فردوسی.همه کار تو باد با عقلا
دور بادی ز صحبت جهلا
کند ار عاقلت بحق در خشم
به از آن کِت ببندد ابله چشم.سنائی.تا که باشد در مثل کالیأس احدی الراحتین
بادی اندر راحتی کآن را نباشد بیم یاس.انوری.و رجوع به باد شود.
بادی. ( ع ص ) ( از «ب دء» ) آغازکننده به چیزی. ( از منتهی الارب ). آغازکننده. ( غیاث ) ( آنندراج ). ابتداکننده. آغازنده. پیشدست :
گفت آری آنچه کردم اِستم است
لیک هم میدان که بادی اظلم است.مولوی.سهم بسهم والبادی اظلم. بادی الرأی ؛ در اول دیدار دل. ( ترجمان علامه جرجانی تدوین عادل ص 25 ).
- بادی نظر ؛ اول نظر و آغاز آن. ( ناظم الاطباء ). اول رأی. ابتدای رأی. رائی که بار اول دست دهد پیش از امعان نظر. ( از تاج العروس ).
|| آفریننده. || نو بیرون آورنده. ( از منتهی الارب ).
- بادی الرأی ؛ اول فکر. بدان که بادی اسم فاعل است از بدایت که بمعنی آغاز و اول است چون این را مضاف کردند بسوی الرأی الف در درج کلام افتاد ضمه بر یا ثقیل بود انداختند التقای ساکنین شد میان یا و لام یا افتاد در تلفظ مگر این یا را در رسم الخط می نویسند و در حالت جری نیز همین حکم است مگر در صورت نصب یا را حذف نکنند و مفتوح خوانند. ( غیاث ) ( آنندراج ). بادی الرأی ؛ ظاهره و من همزه جعله من بدأت و معناه اول الرأی. ( اقرب الموارد ).
- بادی بدی ؛ اسم للداهیة. ( منتهی الارب ). و مانراک اتبعک الا الذین هم اراذلنا بادی الرأی. ( قرآن 27/11 ).