معنی کلمه برادر در لغت نامه دهخدا
بکشتی برادر ز بهر کلاه
کله یافتی چند پویی براه.فردوسی.نگه کن که با قارن رزم زن
برادر چه گفت اندر آن انجمن.فردوسی.اگرچه برادر بود دوست به
چو دشمن شود بی رگ و پوست به.فردوسی.نوم باشد چون اخ الموت ای فلان
زین برادر آن برادر را بدان.مولوی.- برادرانه ؛ مانند برادر، بطور برادری. ( فرهنگ فارسی معین ) ( ناظم الاطباء ) :
برادرانه بیا قسمتی کنیم رقیب
جهان و هر چه در او هست ازتو یار از ما.
- برادرِ پدر، عم . ( ترجمان القرآن ). عم. عمو. ( فرهنگ فارسی معین ) :
بدو گفت رو با برادر پدر
بگو ای بداندیش پرخاشخر.فردوسی.بکین سیاوش بریدمش سر
بهفتاد خون برادر پدر.فردوسی.ببوسید رویش برادر پدر
همانجا بیفکند تختی ز زر.فردوسی.- برادرپرور ؛ آنکه نسبت به برادران محبت بسیار کند. برادر دوست. ( فرهنگ فارسی معین ). کسی که به برادران و خویشاوندان مهربان باشد. ( آنندراج ).
- برادر پسر ؛ پسر برادر :
از این پهلوان وز برادر پسر
ندانم چه آورد خواهم بسر.( گرشاسب نامه ).- برادر تنی ؛ برادر حقیقی. و رجوع به همین ترکیب شود.
- برادر حقیقی ؛ برادر از یک پدر و یک مادر. ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ فارسی معین ).
- برادرخواندگی ؛ برادرخوانده بودن. ( فرهنگ فارسی معین ). حالت و چگونگی برادرخوانده. ایجاد برادری میان یکدیگر بی آنکه برادر حقیقی یا برادرانه باشند. دوستی و رفاقت میان یکدیگر بی آنکه پیوستگی خانوادگی داشته باشند :
چو نامم بر برادرخواندگی خواند
خراج خویش بر قیصر نویسم.خاقانی.دوست مشمار آنکه در دولت زند