آب‌روی

معنی کلمه آب‌روی در لغت نامه دهخدا

( آبروی ) آبروی. [ ب ِ ] ( اِ مرکب ) آب روی. آبرو. حرمت. عزّت. شرف. اعتبار. ناموس. جاه. ( ربنجنی ). عِرض. ارج. قدر. ( ربنجنی ). شأن :
درِ بی نیازی بشمشیر جوی
بکشور بود شاه را آب روی.فردوسی.اگر راستی تان بود گفتگوی
به نزدیک منْتان بود آبروی.فردوسی.بدانش بود مرد را آبروی
ببیدانشی تا توانی مپوی.فردوسی.چنین گفت بهرام کاین خود مگوی
که از شاه گیرد سپه آبروی.فردوسی.فروشنده ام هم خریدارجوی
فزاید مرا نزد کرم آبروی.فردوسی.- آبروی کسی را ریختن و آب روی کسی ریختن و تیره گشتن یا کردن ِ آبروی کسی و شدن ِ آبروی و آبروی کسی را بردن و برباد دادن ؛ خوار و بیمقدار و رسوا شدن و کردن :
خون خود را گر بریزی بر زمین
به که آب روی ریزی بر کنار
بت پرسیدن به از مردم پرست
پند گیر و کار بند و گوش دار.بوسلیک گرگانی.به خَرّاد گفت آن زمان شهریار
که ای از ردان جهان یادگار
بدان کودک تیز و نادان بگوی
که ما را کنون تیره گشت آبروی
که بدرود بادی تو تا جاودان
سر و کار ما باد با بخردان.فردوسی.بدو گفت از این سان سخنها مگوی
که تیره کنی نزد ما آبروی.فردوسی.چنین داد پاسخ که ای خوبروی
بتوران سپه شد مرا آبروی.فردوسی.بدو گفت رو پارسی را بگوی
که ایدر بخیره مریز آبروی.فردوسی.به گودرز گشواد از من بگوی
که از کارگرگین بشد آبروی.فردوسی.مریز آبروی ای برادر بکوی
که دهرت نریزد بشهر آبروی.سعدی. || بمعنی دیماس عربی نیز دیده شده است. || اعزاز. اکرام. احترام :
چنان دان که بی شرم بسیارگوی
نبیند بنزد کسی آب روی.فردوسی.- امثال :
مخواه آبروی مکاه . ( از تاریخ گزیده ).

معنی کلمه آب‌روی در فرهنگ فارسی

( آبروی ) ( اسم ) ۱ - عرق خوی آب رخ ۲ - اعتبار قدر جاه شرف عرض
( اسم ) جمع : ابرویها.
( آب روی ) ( اسم ) ۱ - عرق خوی آب رخ آب رو ۲ - اعتبار قدر جاه شرف عرض ناموس
حرمت عزت

معنی کلمه آب‌روی در ویکی واژه

یا آبرو، اعتباری که هر فرد در جامعه دارد.

جملاتی از کاربرد کلمه آب‌روی

چنان دان که بی‌شرم و بسیارگوی نبیند به نزد کسی آب‌روی
با آب‌روی تشنه بمانی ز آب جوی به چون ز بهر آب زنی با خران لطام
غبار درگهت آرایش نسیم بهار ز گرد بارگهت آب‌روی باد صبا
قوله تعالی: وَ کَتَبْنا لَهُ فِی الْأَلْواحِ مِنْ کُلِّ شَیْ‌ءٍ مَوْعِظَةً الایة در آثار آورده‌اند از آن موعظتها که رب العزّة در الواح نبشت از بهر موسی، و بوی داد، این بود که: یا موسی! اگر خواهی که بدرگاه عزّت ما ترا آب‌رویی بود، و بقربت و زلفت ما مخصوص باشی، یتیمان را نیکودار، و درویشان را خوار مکن. ای موسی! من یتیمان را نوازنده‌ام و نیک خواه، و بر درویشان مهربان و بخشاینده، بنواز آن کس را که من نوازم. مران آن کس را که من خوانم.
از پی نان آب‌روی خویش مبر آب بکار آیدت کز آب و گلی
ای برده به آب‌روی آبم وز نرگس نیم خواب خوابم
ازو باژ بستان و کینه مجوی چنین دار نزدیک او آب‌روی
سه موبد نگه کرد فرهنگ جوی که در شورستان بودشان آب‌روی
گرچه گلی تو چو آب‌روی بود تو نه گلی بل طری و تازه گلی
دیو هگرز آب‌روی من نبرد زانک روی بدو دارد آب داده سنانم