معنی کلمه بيش در لغت نامه دهخدا
بودنی بود می بیار اکنون
رطل پر کن مگوی بیش سخون.رودکی.پس بیش مشنوان سخن باطل کسی
کز شارسان علم سوی روستا شده ست.ناصرخسرو. || فزون در مقام و مرتبه نه در مقدار. زیادت. زیاده بر : ما از آل بویه بیشیم و چاکر ما از صاحب عباد بیش است. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 397 ). || فزونتر. افزونتر. زیاده بر. بیشتر. ( یادداشت مؤلف ) :
کاشک آن گوید که باشد بیش نه
بر یکی بر چند نفزاید فره.رودکی.کار بوسه چو آب خوردن شور
بخوری بیش تشنه تر گردی.رودکی.بخوشاندت اگر خشکی فزاید
وگر سردی خود آن بیشت گزاید.ابوشکور.یک آهوست خوان را که ناریش پیش
چو پیش آوریدی صد آهوش بیش.ابوشکور.جهان بر شبه داود است و من چون اوریا گشتم
جهانا یافتی کامت دگر زین بیش مخریشم.خسروی.بسنده نکردم به تبکوب خویش
بر آن شدم کز منش سیر بیش.خسروی.جهاندار یزدان ورا برکشید
چو زین بیش گویم نباید شنید.فردوسی.در گنج بگشاد و چندی درم
که دیدی بر او بر ز هرمز رقم
بیاورد گریان بدرویش داد
چو درویش پوشیده بد بیش داد.فردوسی.از این بیش کردی که گفتی تو کار
که یار تو بادا جهان کردگار.فردوسی.یکی مؤاجر بی شرم و ناخوشی که ترا
هزار بار خرانبار بیش کرده عسس.لبیبی.نه همه کار تو دانی نه همه زور تراست
لنج پرباد مکن بیش و کتف برمفراز.لبیبی.شادی و بقا بادت وزین بیش نگویم
کاین قافیه تنگ مرا نیک به پیخست.عسجدی.گرد لشکر صدوشش میل سراپرده بود
بیست فرسنگ زمین بیش بودلشکرگاه.منوچهری.شادروان باد شاه شاددل و شادکام
گنجش هرروز بیش رنجش هر روز کم.منوچهری.تا کجا بیش بود نرگس خوشبوی طری
که بچشم تو چنان آید چون درنگری.منوچهری.چه مردن دگرجا چه در شهر خویش
سوی آن جهان ره یکی نیست بیش.