معنی کلمه ايوان در لغت نامه دهخدا
ای منظره و کاخ برآورده بخورشید
تا گنبد گردان بکشیده سر ایوان.دقیقی.بایوان او بود تا یک دو ماه
توانگر سپهبد توانگر سپاه.فردوسی.ز ره سوی ایوان شاه آمدند
بدان نامور بارگاه آمدند.فردوسی.گر ایوان من سر بکیوان کشید
همان شربت مرگ باید چشید.فردوسی.از میان ندما چشم بدو دارد و بس
چه بایوان چه به مجلس چه بمیدان چه بخوان.فرخی.در ایوانی که تو خواهی ترا باغ ارم سازد
چو ایوان مداین مرترا ایوان و خم سازد.فرخی.بنشین در بزم بر سریر به ایوان
خرگه برتر زن از سرادق کیوان.منوچهری.نه در گنج ماند و نه در خانه جای
نه در باغ و ایوان و نه در سرای.اسدی.چون دل لشکر ملک نگاه ندارد
درگه ایوان چنانکه درگه میدان
کار چو پیش آیدش بود که بمیدان
خواری بیند ز خوار کرده ایوان.ابوحنیفه اسکافی.گویی درشت و تیره همی بینم
آویخته ز نادره ایوانی.ناصرخسرو ( دیوان چ تهران ص 477 ).قصری کنم قصیده خود را درو
از بیتهاش گلشن و ایوان کنم.ناصرخسرو.وگرش ایوان و تخت از سیم و زر است
مرا از علم و دین تختست و ایوان.ناصرخسرو.پیل و شیر و یوز را مطیع گردانید و خیمه و ایوان اوساخت. ( نوروزنامه ). چون به ایوان برآمد حاجبان او را تا پیش تخت بردند و بنشاندند و بازپس آمدند. ( تاریخ بخارا ).
کمترین پرده سرای کاخ و ایوان تو باد
این مشبک خیمه سنجاب رنگ بی طناب.سوزنی.ری خرآس است و خراسان شب ایوان ارم
در خراسم که به ایوان شدنم نگذارند.خاقانی.