زداینده

معنی کلمه زداینده در لغت نامه دهخدا

زداینده. [ زِ / زُ / زَ ی َ دَ / دِ ] ( نف ) دور کننده چیزی از دیگری. مزیل. زایل کننده. نابود سازنده. آزاد کننده. و در این ترکیب بمعنی کشورستان ، گیرنده سلطنت :
ای ملک زداینده هر ملک زدایان.منوچهری.رجوع به زد او ملک زدای شود.
|| صیقل کننده و صیقل گر و جلا دهنده. ( ناظم الاطباء ). || صاف کننده و پاک سازنده. پاکیزه کن. صاقل. ( منتهی الارب ) :
رایش از زنگ زداینده باد
ملکت او را بحق کردگار.منوچهری.و مغز او [ مغز بان ] و روغن او زداینده است کلف راو خالها را که بر روی پدید آید. ( ذخیره خوارزمشاهی ). صیقل ؛ تیز کننده شمشیر و زداینده آن. اَعْوَس ؛ زداینده زنگ. صیت ؛ زداینده شمشیر و مانند آن. ( منتهی الارب ). || ( در طب قدیم ) زداینده ( داروهای... )؛ داروهایی را گویند که برای پاک کردن معده یادیگر اعضاء داخلی بدن از اخلاط بکار برند : نخست شربتها و داروهای زداینده بکار داشتن که سوزاننده باشد. ( ذخیره خوارزمشاهی ). و مغز او [ مغز بان ] و روغن او زداینده است کلف را و خالها را که بر روی پدید آید. ( ذخیره خوارزمشاهی ). و هر چند گاهی استفراغ کردن به قی پس از آنکه مثانه را بشربتهای زداینده پاک کرده باشند. ( ذخیره خوارزمشاهی ). و زداینده باشد [ خربزه ] و تخم او زداینده تر از گوشت او باشد،پوست مردم پاک کند، خاصه تخم او کلف را و بهق را و سبوسه سر را ببرد. ( ذخیره خوارزمشاهی ). جلاب و عسل زداینده ترند. ( ذخیره خوارزمشاهی ). و ماءالعسل زداینده ترین شربتی است. ( ذخیره خوارزمشاهی ).

معنی کلمه زداینده در فرهنگ معین

(زَ یَ دَ یا دِ ) (ص فا. ) ۱ - پاک کننده . ۲ - جلا دهنده .

معنی کلمه زداینده در فرهنگ عمید

پاکیزه کننده، جلادهنده.

معنی کلمه زداینده در فرهنگ فارسی

۱ - پاک کننده پاکیزه سازنده . ۲ - جلادهنده .
دوری کننده چیزی از دیگری صیقل کننده و جلا کننده در طب قدیم دارو هایی را گویند که برای پاک کردن معده یا دیگر اعضای داخلی بدن از اخلاط بکار برند

معنی کلمه زداینده در ویکی واژه

پاک کننده.
جلا دهنده.

جملاتی از کاربرد کلمه زداینده

نامت اسمی شود زداینده تن طلسمی جهان گشاینده
ز هر سو رم آهو و رنگ و غرم ز دل‌ها دم کل زداینده گرم
زنگار غمان گرفت دور دل دل من بزدای که زنگ دل زداینده تویی
زنگار غمان گرفت دل در بر من بزدای دلم که دل زداینده تویی‌
و باز موحدان در شعر شاعر نظر کردند آفرینندهٔ طبع ورا دیدند و زدایندهٔ خاطرش را و اندر آن اعتبار فعل را بر فاعل دلیل کردند؛ تا آن گروه اندر حق گمراه شدند و این گروه اندر باطل، راه یافتند و انکار این مکابره‌ای عیان باشد.
زدایندهٔ هسی است آسمان به پایان تنت را خورد بی گمان
چه چرب دست زداینده ای که حشمت اوست همه جز آینه دین و ملک نزداید
عجایب غیر و لاغیری که معشوق است با عاشق وصال بوالعجب دارد زدوده با زداینده
زانکه به آلام غم دهر، مرهمی درد زداینده چو شعر «‌بهار» نیست
دستش هرگاه گشاینده باد رایش هر زنگ زداینده باد