زعارت. [ زَ رَ ] ( ع اِمص ) بدخویی. سوء خلق. تندمزاجی. زعارة : این بوسهل مردی امام زاده ومحتشم و فاضل و ادیب بود، اما شرارت و زعارت در طبعوی مؤکد شده. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 175 ). در این منصور شرارتی و زعارتی بود به جوانی روز گذشته شد. ( تاریخ بیهقی ایضاً ص 274 ). و از بدخویی و زعارت او دانست که نپذیرد و سخن گوید و امیر بر وی دل گرانتر کند. ( تاریخ بیهقی ایضاً ص 608 ). و رجوع به زعارة شود. زعارة. [ زَ عارْ رَ / زَ رَ ] ( ع اِمص )بدخویی و تندی مزاج. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). رجوع به زعارت شود.
بو الحسن عبد الجلیل خلوتی کرد با امیر، رضی اللّه عنه، و گفت «ما تازیکان اسب و اشتر زیادتی داریم بسیار، و امیر جهت لشکر آمده بزیادت حاجتمند است، و همه از نعمت و دولت وی ساختهایم، نسختی باید کرد و بر نام هر کسی چیزی نبشت.» و غرض درین نه خدمت بود، بلکه خواست بر نام استادم بو نصر چیزی نویسد و از بدخویی و زعارت او دانست که نپذیرد و سخن گوید و امیر بروی دل گرانتر کند. امیر را این سخن ناموافق نیامد. و بو الحسن بخطّ خویش نسختی نبشت و همه اعیان تازیک را در آن درآورد و آن عرضه کردند و هر کس گفت: فرمان بردارم، و از دلهای ایشان ایزد، عزّ و جلّ، دانست. و بو نصر بر آسمان آب برانداخت که «تا یک سر اسب و اشتر بکار است!» و اضطرابها کرد و گفت: «چون کار بو نصر بدان منزلت رسید که بگفتار چون بو الحسن ایدونی بر وی ستور نویسند، زندان و خواری و درویشی و مرگ بر وی خوش شد.» و پیغام داد بزبان بو العلاء طبیب که «بنده پیر گشته و این اندک مایه تجمّلی که دارد خدمت راست، و چون بدین حاجت آید، فرمان خداوند را باشد، کدام قلعت فرماید تا بنده آنجا رود و بنشیند؟ » بو العلا گفت: خواجه را مقرّر هست که من دوستدار قدیم اویم؟ گفت: هست .
ایشان خود بی خاک مراغه کردندی، چون این واقعه بیفتاد تنی چند از معارف و مشاهیر برخاستند و به حضرت غزنین آمدند و جامهها بدریدند و سرها برهنه کردند و واویلا کنان به بازار غزنین درآمدند و به بارگاه سلطان شدند و بنالیدند و بزاریدند و آن واقعه را بر صفتی شرح دادند که سنگ را بر ایشان گریستن آمد و هنوز این زعارت و جلادت و تزویر و تمویه از ایشان ظاهر نگشته بود.
این بو سهل مردی امامزاده و محتشم و فاضل و ادیب بود، امّا شرارت و زعارتی در طبع وی مؤکّد شده- و لا تبدیل لخلق اللّه - و با آن شرارت دلسوزی نداشت و همیشه چشم نهاده بودی تا پادشاهی بزرگ و جبّار بر چاکری خشم گرفتی و آن چاکر را لت زدی و فروگرفتی، این مرد از کرانه بجستی و فرصتی جستی و تضریب کردی و المی بزرگ بدین چاکر رسانیدی و انگاه لاف زدی که فلان را من فروگرفتم- و اگر کرد، دید و چشید - و خردمندان دانستندی که نه چنان است و سری میجنبانیدندی و پوشیده خنده میزدندی که وی گزافگوی است. جز استادم که وی را فرونتوانست برد با آن همه حیلت که در باب وی ساخت. از آن در باب وی بکام نتوانست رسید که قضای ایزد با تضریبهای وی موافقت و مساعدت نکرد.
و چنان خواندم در اخبار سامانیان که نصر احمد سامانی هشت ساله بود که از پدر بماند که احمد را بشکارگاه بکشتند و دیگر روز آن کودک را بر تخت ملک بنشاندند بجای پدر. آن شیربچه ملکزادهیی سخت نیکو برآمد و بر همه آداب ملوک سوار شد و بیهمتا آمد. اما در وی شرارتی و زعارتی و سطوتی و حشمتی بافراط بود، و فرمانهای عظیم میداد از سر خشم، تا مردم از وی دررمیدند. و با این همه به خرد رجوع کردی و میدانست که آن اخلاق سخت ناپسندیده است.
استادم حال فرزندان بو القاسم با امیر بگفت و دستوری یافت و بومنصور و بوبکر و بونصر را بدیوان رسالت آورد و پیش امیر فرستاد تا خدمت و نثار کردند، و بومنصور فاضل و ادیب و نیکو خط بود، و بفرمان امیر وی را با امیر مجدود بلاهور فرستادند، چنانکه بیارم، و درین منصور شرارتی و زعارتی بود بجوانی روز گذشته شد، رحمة اللّه علیه. و بوبکر هم فاضل و ادیب و نیکو خط بود و مدّتی بدیوان بماند و طبعش میل بگربزی داشت تا بلایی بدو رسید- و لا مردّ لقضاء اللّه عزّ ذکره - چنانکه بیارم بجای خویش و از دیوان رسالت بیفتاد و بحقّ قدیم خدمت پدرش را بر وی رحمت کردند پادشاهان و شغل اشراف ناحیتگیری بدو دادند و مدّتی سخت درازست تا آنجاست، و امروز هم آنجا میباشد سنه احدی و خمسین و اربعمائه . و خواجه بونصر کهتر برادر بود اما کریم الطّرفین بود، و العرق نزّاع، پدر چون بو القاسم و از جانب والده با محمود حاجب کشیده که زعیم حجّاب بو الحسن سیمجور بود، لاجرم چنان آمد که بایست و در دیوان رسالت بماند به خرد و خویشتن داریی که داشت و دبیر و نیکو خط شد و صاحب بریدی غزنین یافت و در میانه چند شغلهای دیگر فرمودند او را چون صاحب بریدی لشکر و جز آن، همه با نام، که شمردن دراز گردد، و آخر الامر آن آمد که در روزگار همایون سلطان عادل ابو شجاع فرخ زاد ابن ناصر دین اللّه بدیوان رسالت بنشست؛ و چون حاجت آمد که این حضرت و شهر بزگوار را رئیسی کاردان با خانه قدیم باشد، اختیار او را کردند و خلعت بسزا یافت و امروز که این تصنیف میکنم با این شغل است و بریدی برین مضموم و از دوستان قدیم من است و خوانندگان این تاریخ را بفضل و آزادگی، ابرام و گرانی میباید کشید، اگر سخن را دراز کشم، که ناچار حقّ دوستی را بباید گزارد خاصّه که قدیمتر باشد، و اللّه الموفّق لاتمام ما فی نیّتی بفضله .
و از غایت زعارت باسکافی اشاره کرد که چون نامه جواب کنی از استخفاف هیچ باز مگیر و بر پشت نامه خواهم که جواب کنی.
و کار قرار گرفت و بو سهل میآمد و درین باغ بجانبی مینشست تا آنگاه که خلعت پوشید خلعتی فاخر. با خلعت بخانه رفت، وی را حقّی بزرگ گزاردند که حشمتی تمام داشت. و بدیوان بنشست با خلعت روز چهارشنبه یازدهم ماه صفر و کار راندن گرفت. سخت بیگانه بود در شغل، من آنچه جهد بود بحشمت و جاه وی میکردم، و چون لختی حال شرارت و زعارت وی دریافتم و دیدم که ضدّ بو نصر مشکان است بهمه چیزها، رقعتی نبشتم بامیر، رضی اللّه عنه، چنانکه رسم است که نویسند در معنی استعفا از دبیری، گفتم: «بو نصر قوّتی بود پیش بنده و چون وی جان بمجلس عالی داد، حالها دیگر شد، بنده را قوّتی که در دل داشت برفت، و حقّ خدمت قدیم دارد، نباید که استادم ناسازگاری کند، که مردی بدخوی است. و خداوند را شغلهای دیگر است، اگر رای عالی بیند، بنده بخدمت دیگر مشغول شود.» و این رقعت بآغاجی دادم و برسانید و باز آورد خطّ امیر بر سر آن نبشته که «اگر بو نصر گذشته شد، ما بجاییم. و ترا بحقیقت شناختهایم، این نومیدی بهر چراست؟» من بدین جواب ملکانه خداوند زنده و قوی دل شدم. و بزرگی این پادشاه و چاکرداری تا بدانجای بود که در خلوت که با وزیر داشت بو سهل را گفت: بو الفضل شاگرد تو نیست، او دبیر پدرم بوده است و معتمد، وی را نیکو دار. اگر شکایتی کند، همداستان نباشم. گفت: فرمان بردارم و پس وزیر را گفت «بو الفضل را بتو سپردم، از کار وی اندیشهدار.» و وزیر پوشیده با من این بگفت و مرا قوی دل کرد. و بماند کار من بر نظام و این استادم مرا سخت عزیز داشت و حرمت نیکو شناخت تا آن پادشاه بر جای بود، و پس از وی کار دیگر شد که مرد بگشت و در بعضی مرا گناه بود، و نوبت درشتی از روزگار دررسید و من بجوانی بقفص بازافتادم و خطاها رفت تا افتادم و خاستم و بسیار نرم و درشت دیدم، و بیست سال برآمد و هنوز در تبعت آنم، و همه گذشت.