معنی کلمه باسنگ در لغت نامه دهخدا
و گر گرز تو هست باسنگ و تاب
خدنگم بدوزد دل آفتاب.فردوسی. || بمجاز، استوار. محکم. متین :
پسندیدم این رای باسنگ اوی
که سوی خردبینم آهنگ اوی.فردوسی. || عظیم القدر. باحرمت. ( آنندراج ). باتمکین. ( ناظم الاطباء ). به مجاز بااستخوان. باوزن. ( یادداشت مؤلف ). وزین. باوقار :
خرد یافت لختی و شد کاردان
هشیوار و باسنگ و بسیاردان.فردوسی.به پیروزی و فرو اورنگ شاه
به چربی و نرمی و باسنگ و جاه.فردوسی.یکی مرد باسنگ و شیرین سخن
گزین کرد از آن چینیان کهن.فردوسی.نه با فرش همی بینم نه باسنگ
ز فر و سنگ بگریزد به فرسنگ.نظامی.و رجوع به سنگ شود.