معنی کلمه اسبار در لغت نامه دهخدا
اسبار. [ اَ ] ( اِخ ) قریه ای است بر باب حی شهر اصفهان و آنرا اسباردیس گویند و از آنجاست ابوطاهر سهل بن عبداﷲبن الفرخان الاسباری الزاهد، مجاب الدعوة. متوفی بسال 296 هَ. ق. ( معجم البلدان ).
اسبار. [ اَ ] ( اِخ ) یا اسپار یا اسفاربن شیرویةالدیلم. مؤلف مجمل التواریخ و القصص گوید: آغاز دولت آل بویه و اخبار ایشان ، آگاه باش که چون اسباربن سیرویة الدیلم ، بر شهر ری و نواحی آن مستولی شد مرداویج بن زیار الجیلی با وی بود از فرزندان پادشاه گیلان ، و نسبت ایشان به آغُش وهادان کشد که بعهد شاه کیخسرو ملک گیلان بوده ست ، و بعد از اتّفاق وحوادث بسیار اسپار شیرو با مرداویج یکی شد [ و ] وزیرش همچنین ، سبب آنرا که اسبار هزار هزار دینار زر نقد فرموده بود که بقلعه الموت برند که آن وقت خزانه آنجا بود، پس وزیر بسنگ درم وزن کرد [ و ] کمابیش سیصدهزار دینار از آن میان ببرد، و اسبار را این خیانت از او معلوم شد، پس وزیر مرداویج را در پادشاهی طمع افکند تا اسپار کشته شدبر دست مرداویج ، و پادشاهی او را صافی شد. ( مجمل التواریخ و القصص ص 388 و 389 ). و رجوع به اسفار شود.