تراشنده

معنی کلمه تراشنده در لغت نامه دهخدا

تراشنده. [ ت َ ش َ دَ / دِ ] ( نف ) حلاق. ( ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی ). سرتراش. سلمانی :
مگر کآن غلام از جهان درگذشت
بدیگر تراشنده محتاج گشت.نظامی.تراشنده استادی آمد فراز
بپوشیدگی موی او کرد باز.نظامی.تراشنده کاین داستان را شنید
به از راست گفتن جوابی ندید.نظامی. || تراش دهنده ، چون تیشه سنگتراشان ، یا درودگران و جز آنها :
هم طبع او چو تیشه تراشنده
هم خوی او برنده چو منشارش.خاقانی.

معنی کلمه تراشنده در فرهنگ عمید

کسی که چیزی می تراشد.

معنی کلمه تراشنده در فرهنگ فارسی

( اسم ) کسی که چیزی را میتراشد

جملاتی از کاربرد کلمه تراشنده

تیر تراشنده توی دوک تراشنده منم ماه درخشنده توی من چو شب تیره‌برم
تراشنده استادی آمد فراز به پوشیدگی موی او کرد باز
چو بنشست خلوت فرستاد کس تراشنده را سوی خود خواند و بس
من آنم کز خیالاتش تراشنده وثن باشم چو هنگام وصال آمد بتان را بت شکن باشم
مگر کان غلام از جهان درگذشت به دیگر تراشنده محتاج گشت
هم طبع او چو تیشه تراشنده هم خوی او برنده چو منشارش
تراشنده کاین داستان را شنید به از راست گفتن جوابی ندید
گر فقیرند همه شیردل و زربخش اند این فقیران تراشنده همه خرادند
تراشنده گفتش که خیزای فقیر برین تخته یک ساعت آرام گیر
از کلک بنان ، لوح خراشنده ماهم وز تیغ زبان خامه تراشنده تیرم