استقالت

معنی کلمه استقالت در فرهنگ معین

(اِ تِ لَ ) [ ع . استقالة ] (مص م . ) ۱ - فسخ بیع را خواستار شدن ، پایان گرفتن معامله را خواستن . ۲ - خواستار عفو و بخشایش شدن .

معنی کلمه استقالت در فرهنگ عمید

طلب عفو و بخشش کردن.

معنی کلمه استقالت در ویکی واژه

فسخ بیع را خواستار شدن، پایان گرفتن معامله را خواستن.
خواستار عفو و بخشایش شدن.

جملاتی از کاربرد کلمه استقالت

با خود گفت: پیش از این روی به وطن نهادن روی نبود، لیکن اکنون که موانع از راه برخاست، رای آنست که روی به شهرِ خویش آرم و عیالی که در حبالهٔ حکمِ من بود، باز بینم تا بر مهرِ صیانتِ خویش هست‌ یا نی. امّا اگر با عدّت و اسباب و ممالیک و دوابّ و اثقال و احمال روم، بدان ماند که باغبان درختِ بالیده و به بار آمده از بیخ برآرد و بجایِ دیگر نشاند، هرگز نمایِ آن امکان ندارد و جای نگیرد و ترشیح و تربیت نپذیرد ، ع، کَدَابِغَهٍ وَ قَد حَلِمَ الأَدِیمُ . پس آن اولیتر که تنها و بی‌علایق روم و بنگرم که کار بر چه هنجارست و چه باید کرد. راه برگرفت و آمد تا به شهرِ خویش رسید، در پیرامنِ شهر صبر کرد، چندانک مفارقِ آفاق را به سوادِ شب خضاب کردند، در حجابِ ظلمت متواری و متنکّر در درونِ شهر رفت. چون بدرِ سرایِ خود رسید، در بسته دید . به راهی که دانست بر بام رفت و از منفذی نگاه کرد، زنِ خود را با جوانی دیگر در یک جامهٔ خواب خوش خفته یافت. مرد را رعدهٔ حمیّت و ابیّت بر اعضا و جوارح افتاد و جراحتی سخت از مطالعهٔ آن حال بدرونِ دلش رسید، خواست که کارد برکشد و فرو رود و از خونِ هر دو مرهمی از بهر جراحتِ خویش معجون کند، باز عنانِ تملک در دستِ کفایت گرفت و گفت: خود را مأمور نفس گردانیدن شرطِ عقل نیست تا نخست به تحقیقِ این حال مشغول شوم، شاید بود که از طول‌العهد غیبتِ من خبرِ وفات داده باشند و قاضیِ وقت بقلّتِ ذات الید و علّتِ اعسار نفقه با شوهری دیگر نکاح فرموده. از آنجا به زیر آمد و حلقه بر درِ همسایه زد، در باز کردند ، او اندرون رفت و گفت: من مردی غریبم و این زمان از راهِ دور می‌آیم، این سرای که در بسته دارد، بازرگانی داشت سخت توانگر و درویش‌دار غریب‌نواز و من هر وقت اینجا نزول کردمی ؛ کجاست و حالِ او چیست؟ همسایه واقعهٔ حال باز گفت همچنان بود که او اندیشید، نقشِ انداختهٔ خویش از لوحِ تقدیر راست باز خواند، شکر ایزد تَعَالی بر صبر کردنِ خویش بگزارد و گفت : اَلحَمدُللهِ که وبالِ این فعالِ بد از قوّت به فعل نینجامید و عقالِ عقل دستِ تصرّفِ طبع را بسته گردانید . این فسانه از بهر آن گفتم تا دانی که شتاب زدگی کارِ شیطانست و بی‌صبری از بابِ نادانی. خرس گفت: پیش از آنک کار از حدِّ تدارک بیرون رود ، بیرون شدِ آن می‌باید طلبید که مجالِ تأخیر و تعلّل نیست. فرّخ‌زاد گفت: آن به که با دادمه از درِ مصالحت درآیی و مکاشحت بگذاری و نفضِ غبارِ تهمت را بخفضِ جناحِ ذلّت پیش آیی و به استمالتِ خاطر و استقالت از فسادِ ذات البینی که در جانبین حاصل است مشغول شوی. خرس گفت هر آنچ فرمایی متّبعست و بر آن اعتراضی نه. فرّخ‌زاد از آنجا به خانهٔ داستان شد و از رنجِ دل که به سببِ دادمه بدو رسیده بود ، گرمش بپرسید و سخنی چند خوب و زشت و نرم و درشت ، چه وحشت‌انگیز چه الفت‌آمیز که در میانِ او و خرس رفته بود ، مکرّر کرد و از جهت هر دو به عذر و عتاب خردهایِ از شکر شیرین‌تر در میان نهاد و نکتهائی را که بچرب‌زبانی چون بادام بر یکدیگر شکسته بودند ، لبابِ همه بیرون گرفت و دست بردی که ذوی‌الالباب را در سخن‌آرائی باشد ، در هر باب بنمود و معجونی بساخت که اگرچ خرس را دشوار به گلو فرو می‌رفت، آخر مزاجِ حالِ او با دادمه بصلاح باز آورد ، پس از آنجا بدر زندان رفت و دادمه را بلطایفِ تحایا و پرسش از سرگذشتِ احوال ساعتی مؤانست داد و گفت: اگر تا غایتِ وقت به خدمت نیامدم، سبب آن بود که دوستان را در بندِ بلا دیدن و در حبسِ آفت اسیر یافتن و مجالِ وسع را متّسعی نه که قدمی بسعیِ استخلاص درشایستی نهاد، کاری صعب دانستم، اما همگنان دانند که از صفایِ نیّت و صرفِ همّت بکارِ تو هرگز خالی نبوده‌ام و چون دست جز به دعا نمی‌رسید، به خدای‌تَعَالی برداشته داشتم و یک سرِ مویی از دقایقِ اخلاص ظاهراً و باطناً فرو نگذاشته و اینک به یمن همّتِ دوستانِ مخلص صبحِ اومید نور داد و مساعدتِ بخت سایه افکند و شهریار با سرِ بخشایش آمد ، لیکن تو به اصابتِ این مکروه دل‌ تنگ مکن که ازین حادثه غبارِ عاری بر دثار و شعارِ احوال تو ننشیند.
چون آن میوه از شکوفه وجود بیرون آمد و آن فرخ مبارک از بیضه رحم، قدم در صحرا نهاد، شاه به ایفای نذور و اتمام سرور، نعمتهای فاخر و مالهای وافر در خیرات صرف کرد و حکما و اهل نجوم را مثال داد تا طالع مسقط نطفه و محط راس و کیفیت اشکال افلاک و کمیت حرکات سیارات و ماهیت اسباب و اوتاد و ارباب بیوتات و تسدیسات و تثلیثات و مقابله و مقارنه کواکب بر طریق ایقان و اتقان معلوم کردند و تاریخ سنین و شهور بازدیدند و شاه را بشارت دادند که شاد باش و جاوید زی که این فرزند، شرف تبار را بشاید و از ملوک ماضیه این خاندان، یادگار خواهد بود و نام بزرگ ایشان را به رسوم حمیده و اخلاق مرضیه زنده گرداند و در چهار بالش مملکت و مسند سلطنت، چون آفریدون و جم، عمر یابد و جهان در ضبط ایالت و حفظ سیاست آرد و بر ملوک روی زمین به علم و حکمت و سخا و مکرمت و مکارم اخلاق و مآثر اعراق ترجیح یابد و در مدت چندین سال از عمر او گذشته، او را خطری باشد به جان ولکن به فضل کردگار و عنایت شهریار آن واقعه سهل گردد و آن معضل تیسیر پذیرد اقبال و ظفر، قرین و فتح و نصرت، همنشین او شود و هیچ غباری بر صفحات کمال او ننشیند آنگاه دایه ای مستقیم بنیت، معتدل هیات، لطیف طبیعت، کریم جبلت بیاوردند و شاهزاده را بدو دادند تا در مهب صبا و شمال تربیتش می داد و شاهزاده قوت می گرفت و چون عدد سال او به دوازده رسید، پادشاه او را به مودب فرستاد تا فرهنگ و آداب ملوک بیاموزد در مدت ده سال، هیچ چیز از مدارک علوم یاد نگرفت و اثری ظاهر نگشت شاه بدان سبب ضجر و تنگدل شد مثال داد تا فیلسوفان را حاضر کردند و محفلی عقد فرمود و با ایشان به طریق استشارت و استخارت گفت: ملوک را از معرفت شروط ریاست و شناختن لوازم سیاست و فیض فضل و بسط عدل و فکرت صحیح و رای نجیح و حل و عقد اولیای دولت و خفض و رفع اعداء مملکت و قمع دشمنان و قهر حاسدان و تربیت اولیا و تخویف اعدا و حل مشکلات و رفع معضلات و آیین جهانداری و سنن بزرگواری و شرایع فتوت و لوازم مروت و استمالت دوستان و استقالت عثرت خدمتکاران، چاره نبود که مناصب ملک جز به فراست کامل و سیاست شامل و احراز آرا و افاضت آلا مضبوط نتوان کرد هر که از جمله فلاسفه به اتمام این مهم، اهتمام نماید و به مواجب این خدمت قیام کند و شرایط شفقت و لوازم نصیحت بجای آرد و او را دقایق علم و حکمت، تعلیم و تلقین کند و به عدل و فضل، محتظی ومتوفر گرداند، چنانکه به امداد علم و حکمت، مستعد سریر مملکت و سلطنت شود از بهر آنکه باز سپید هر چند شایسته و در خور بود، تا رنج تعلیم و بیداری نکشد و به ریاضت تادیب و تهذیب نیابد، جلاجل زرین بر پای او نبندند و از دست سلاطین، مرکب او نسازند همچنین زر و نقره چون از معدن برون آرند، با کدورت کان، مختلط و ممتزج باشد، تا در بوته امتحان ننهند و به تقویت آتش، غش و کدورت از وی جدا نگردانند، خالص و صافی نشود و مستحق خلخال عروسان و تاج شاهان نگردد.
موسی دانست که فرعون مردی است مغرور، ناپاک، سخت خصومت، و می‌ترسید که با وی کاری از پیش نشود، بهانه‌ای در پیش میآورد و در سخن می‌آویخت، مانند کسی که از کاری استعفا جوید و استقالت خواهد، همی گفت: رَبِّ إِنِّی أَخافُ أَنْ یُکَذِّبُونِ وَ یَضِیقُ صَدْرِی وَ لا یَنْطَلِقُ لِسانِی. خداوند من می‌ترسم که مرا دروغ‌زن گیرند، آن گه دل من بتنگ آید و زبانم بسخن نرود. آن گه گفت: بار خدایا اکنون که ناچارست رفتن و حکمی است محتوم برادرم هارون شریک من ساز درین رسالت تا اگر اندوهی باید کشید بیکدیگر می‌کشیم و اندوه و شادی خود با یکدیگر می‌گوییم. بار خدایا و در حکم فرعون او را بر من خونی است و ترسم که مرا بکشند، اینست که گفت: فَأَخافُ أَنْ یَقْتُلُونِ. برین نسق بهانه‌ها می‌آورد و ترس و بیم خویش اظهار میکرد تا رب العزة او را ایمن کرد، و از معونت و نصرت خود او را خبر داد و دل وی را بتأیید و نصرت قوت داد. گفت: کَلَّا فَاذْهَبا بِآیاتِنا إِنَّا مَعَکُمْ مُسْتَمِعُونَ، ای انی معکما بالنصرة و القوة و الکفایة و الرحمة، و الید تکون لکما و السلطان لکما دون غیرکما و انا اسمع ما تقولون و ما یقال لکم و ابصر ما یبصرون و ما تبصرون انتم.
«قالَ هَلْ عَلِمْتُمْ ما فَعَلْتُمْ بِیُوسُفَ». ابن اسحاق گفت: موجب این سخن آن بود که برادران عجز و بیچارگی نمودند، گفتند: «مَسَّنا وَ أَهْلَنَا الضُّرُّ» و درویشی خود اظهار کردند و صدقه خواستند، یوسف بگریست و رقتی عظیم در دل وی آمد بر عجز و ذلّ ایشان و بر بی کامی و بی نوایی ایشان صبر کردن بیش از آن طاقت نداشت، برخاست و در خانه شد و بسیار بگریست و زاری کرد، آن گه بیرون آمد گفت آن صواع که بنیامین دزدیده بود بیارید، بیاوردند و قضیب بر آن زد طنینی از آن بیامد، گفت دانید که این صواع چه خبر می‌دهد؟ می‌گوید شما این غلام یعنی بنیامین که از پیش پدر بیاوردید پدر را فراق وی سخت بود و شما را وصیّت کرد که او را گوش دارید و ضایع مکنید، چنانک آن برادر هم مادر وی را ضایع کردید ازین پیش. بنیامین گفت صدق و اللَّه صاعک، آن گه روی با برادران کرد گفت: «هَلْ عَلِمْتُمْ ما فَعَلْتُمْ بِیُوسُفَ وَ أَخِیهِ؟». و انّما قال و اخیه لانّهم خلّوا اخاه فی یدیه و رجعوا الی ارضهم گفت میدانید که با یوسف چه کردید؟ نخست قصد قتل وی کردید، پس او را بخواری در چاه افکندید، پس او را به بندگی بمالک ذعر فروختید، و گفته‌اند مالک ذعر آن وقت از ایشان خطّی ستده بود بحجّت تا بیع با قالت و استقالت تبه نکنند و آن خطّ بدست یوسف بود، آن ساعت بیرون آورد و بایشان نمود، یوسف از یک روی ایشان را تعبیر می‌کرد و از یک روی عذر می‌ساخت که: «إِذْ أَنْتُمْ جاهِلُونَ» آن گه نادانان بودید آن کردید، یعنی جوانان بودید و ندانستید، و قیل جاهلون بالوحی قبل النّبوة.