بازغ. [ زِ ] ( ع ص ) طلوع کننده. ( آنندراج ). طالعشونده. روشن. ( غیاث اللغات ). درخشان. تابان. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). تابنده. برآینده. ج ، بَوازِغ. درخشنده. نورگسترنده : زآنکه بینایی که نورش بازغ است از عصا و از عصاکش فارغ است.مولوی.شاه آن دان کو ز شاهی فارغ است بر مه و خورشید نورش بازغ است.مولوی.از سیاهی و سپیدی فارغ است نور ماهش بر دل و جان بازغ است.مولوی.عارفا تو از معرف فارغی چون همی بینی که نوربازغی.مولوی.پس ز جالینوس و عالم فارغ اند همچو ماه اندر فلک ها بازغ اند.مولوی.
شاه آن دان کو ز شاهی فارغست بی مه و خورشید نورش بازغست
و گاه بود که پرتو انوار صفات حق عزو علا بر قضیه «من تقرب الی شبرا تقربت الیه ذراعا» استقبال کند و از پس حجب روحانی و دلی عکس بر آینه دل اندازد بقدر صفای آن چنانک ابراهیم را علیهالسلام بود در ابتدا «فلما جن علیهاللیل و رای کوکبا» چون آینه دل بقدر کوکبی صفایافته بود آن نور بقدر کوکبی مشاهده افتاد و چون از زنگار طبع بتمام خلاص یافت در صورت قمر مشاهده افتاد که «فلما رای القمر بازغا» و چون آینه بکمال صافی شد در صورت خرشید مشاهده افتاد «فلما رای الشمس بازغه» و بحقیقت آنچ مشاهده نظر جان خلیل علیهالسلام میشد عکس پرتو انوار صفات ربوبیت بود که در آینه دل مشاهده میافتاد ولیکن از پس حجاب روحانی و دلی درمقام تلوین لاجرم افول میپذیرفت او میگفت «لا احب الا فلین».
و اگر معرف از در نظر درآید و حجب باقی بود بواسطه آید چنانک خلیل را علیهالسلام بود «فلما رای الشمس بازغه قال هذا ربی» تابحقیقت ذوقی در جان پدید نیاید از تعریف «انا ربک» ترجمان زبان نگوید «هذا ربی». وچون حجب بکلی برخیزد ببواسطه آید چنانک خواجه را علیهالسلام بود«ما کذب الفواد ما رای افتمارو نه علی مایری». و عمر را رضیالله عنه هم ازین چاشنی بود که میگفت «رای قلبی ربی». و خواجه علیهالسلام در بیان مقام احسان اشارت بحصول این ذوق میکرد «ان تعبدالله کانک تراه».
از سیاهی و سپیدی فارغست نور ماهش بر دل و جان بازغست
شاهبازغمزه اش راگرچه خط دربوته کرد در کمین سینه کبک است چنگالش هنوز
پس ز جالینوس و عالم فارغند همچو ماه اندر فلکها بازغند
زانک بینایی که نورش بازغست از دلیل چون عصا بس فارغست
مبین هیئت چرخ گردان که باشد نجومش گهی بازغ و گاه آفل
عارفا تو از معرف فارغی خود همیبینی که نور بازغی
منه تهمت هندسی بر کواکب که آن از چه بازغ شد این از چه آفل