( آب حسرت ) آب حسرت. [ ب ِ ح َ رَ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) اشک : بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت گریان چو در قیامت چشم گناهکاران.سعدی.هر می لعل کز آن دست بلورین ستدیم آب حسرت شد و در چشم گهربار بماند.حافظ.
عدوت را رخ زرد و دل شکافته باد ز آب حسرت و نار بلا چو آبی و نار
من چه گویم چو تو آگاهی ز حال ممکنات خسروا تا کی ز چشم آب حسرت سر کند
مریز ای ابر دیده آب حسرت بر سر راهش که دور اولی سم اسبش ز آسیب چنین گلها
میکشد جلوة لعل تو بهکیفیت می آب حسرت ز لب خندهفروش مینا
خیال روی او تا در کدامین سینه می گردد که آب حسرتی در دیده آیینه می گردد
و روز موعود روز مرگ است آخر روزگار و هنگام بار، عمر بآخر رسیده، و جان بچنبر گردن مانده، و در غرقاب حیرت افتاده، و آب حسرت گرد دیده در آمده، و آن روی ارغوانی زعفرانی گشته.
بزاری پیش حق آنجا بزارید بس آب حسرت ازدیده ببارید
کلیم از حرف تیغ او جراحت آب بردارد زبس هر زخم ها را آب حسرت در دهان آید
به آب و تاب در نظم من چو بیند غیر گهر شود چو صدف آب حسرتش به دهن
مردم دیده ی من حلقه ی موی تو چو دید آب حسرت شد و در حلقه ی چشمم گردید