معنی کلمه آمید در لغت نامه دهخدا
بامّید تاج از پدر چشم داشت
پدر زین سخن بر پسر خشم داشت.فردوسی.بر افروخت رودابه را دل ز مهر
بامّید آن تا ببیندْش چهر.فردوسی.بنالید و سر سوی خورشید کرد
بیزدان دلش پر ز امّید کرد.فردوسی.امیدم چنانست کز کردگار
نباشی جز از شاد و به روزگار.فردوسی.از لب تو مر مرا هزار امید است
وز سر زلفت مرا هزار زلیفن.عنصری.همه بر امید اعتماد مکنید چنانکه دست از کار کردن بکشید. ( تاریخ بیهقی ).
هر امّید را کار ناید ببرگ
بس امّید کانجام آن هست مرگ.اسدی.پناه روانست دین از نهاد
کلید بهشت و ترازوی داد...
ز دیو ایمنی وز فرشته نوید
ز دوزخ گذار و بفردوس امید.اسدی.یکی نهاده بُوَد گوش بر امید سرود
یکی چشیده بُوَد داغ بر امید کباب.قطران.ز بهر نعمت دنیا که خاک بر سر آن
باین امید که گفتم بسیت باید بود.ناصرخسرو.بهاران بر امّید میوه خزانی
زمستان بر امّید سبزه بهاری.ناصرخسرو.آنرا که بر امّید آن جهان نیست
این تیره جهان شهره بوستان است.
ناصرخسرو ( دیوان چ مینوی - محقق ص 192 ).
مرا ای پسر عمر کوتاه کرد
فراخی امید و درازی امل.ناصرخسرو.و در این امید پیر گشت. ( مجمل التواریخ و القصص ). بر درگاه ملک مقیم شده ام و آنرا قبله حاجات و مقصد امید ساخته. ( کلیله و دمنه ).
مرا وصال نباید همان امید خوش است
نه هرکه رفت رسید و نه هرکه کشت درود.سنایی.که دایم چو دارای با اعتمید
شتابد سویم چون بمقصد امید.اثیر اخسیکتی.نقش امّید چون تواند بست
قلمی کزدلم شکسته تر است ؟خاقانی.تا چند نان ونان که زبانم بریده باد