معنی کلمه بسیم در لغت نامه دهخدا
شفیعمطاع نبی کریم
قسیم جسیم بسیم وسیم.( گلستان ).- بسیم بودن ؛ شادمان بودن. ( ناظم الاطباء ).
|| متواضع. ( ناظم الاطباء ).
بسیم. [ ] ( اِ ) در تونس ، نوعی نخود. ( دزی ج 1 ص 87 ). رجوع به بسیل و بسیله شود.
بسیم. [ ب ُ س َ ]( ع اِ ) بُسَین. رجوع به بسین ، و دزی ج 1 ص 87 شود.
بسیم. [ ب َ ] ( اِخ ) ابراهیم افندی. منشی اول هیئت رئیسه جامع احمدی بود. او راست : ادب اللغة و ملکةالذوق ،سخنرانیی که وی در باشگاه کارمندان اسکندریه ایراد کرد و بسال 1328 هَ. ق. در 48 ص در مطبعه وطنیه اسکندریه چاپ گردید. ( از معجم المطبوعات ستون 565 ).
بسیم. [ ب َ ] ( اِخ ) صالح افندی از شعرای متأخر عثمانی و از مردم اسلامبول و از خواجگان بود و بسال 1243 هَ. ق. درگذشت. ( از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ).
بسیم. [ ب َ ] ( اِخ ) محمد افندی از شعرای متأخر عثمانی و از موالی بود و بسال 1243 هَ. ق. درگذشت. ( از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ).