جملاتی از کاربرد کلمه آب و جاه
جان أب و جد به روزگار تو شادند کز هنر توست آب و جاه اب و جد
چوشد مسلم آسوده ازرنج راه درایوان مختار با آب و جاه
درد عشق از مرد عاشق پرس از عاقل مپرس کگهی نبود ز آب و جاه یوسف چاه را
آن غریبی را وزارت داد شاه یافت عمری در وزارت آب و جاه
تا برین خاکی کزو با دست کار جاه و مال شاید ار آتش به آب و جاه و مال اندر زنی
گوهر افراسیاب از جاه تو راند بر تقدیم آدم آب و جاه
درگذر از آب و جاه پایهٔ عزلت گزین کز سر عزلت توان ملک قدم داشتن
با آب و جاه کعبه وجود تو حیض توست هم ز آب چاه کعبه فرو شوی یک سرش
چون حجاب آید وجود این جایگاه راست ناید ملک و مال و آب و جاه
بافته ز آب و جاه و رونق و قدر در پناه کمال این هر چار