معنی کلمه بدره در لغت نامه دهخدا
بدرة. [ ب َ رَ ] ( ع اِ ) پوست بزغاله. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). پوست بره و بزغاله. ( غیاث اللغات ). پوست بزغاله ازشیربازکرده. ( مهذب الاسماء ). || همیان هزار یا ده هزار درهم یا همیان هفت هزار دینار. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). || ده هزار درهم. ( از اقرب الموارد ) ( زمخشری ).ده هزار درم یا هفت هزار دینار. ( مهذب الاسماء ). ج ، بِدَر. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).ج ، بُدور. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). || در صحاح گوید: خیک شیر از پوست بزغاله ازشیربازشده را بدرة گویند و خیک روغن را که از آن پوست سازند مِسْأد و خیک شیر را که از پوست بزغاله رسیده سازند وَطْب و خیک روغن را که از آن سازند نِحْی و خیک شیر را که پوست بزغاله شیرخواره باشد شَکْوة و خیک روغن را عُکّة نامند. ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ). || درختی که بار و میوه ندارد. ( از مؤیدالفضلا از آنندراج ). درخت بی بار. ( ناظم الاطباء ).
بدره. [ ب َ رَه ْ ] ( ص مرکب ) بدراه. ستوری که بد راه رود :
وین لاشه خر ضعیف بدره را
اندر دم رفته کاروان بندم.مسعودسعد. || بدعمل. بدکردار. گمراه. آنکه به کارهای ناشایست پردازد :
کدامین بدره از ره برده بودت
کدامین دیو تلقین کرده بودت.نظامی.صرف شد آن بدره هوا در هوا
مفلس و بدره ز کجا تا کجا.نظامی.- بدره کردن ؛ بدکردار و بدعمل و گمراه کردن :
نگه داراز آموزگار بدش
که بدبخت و بد ره کند چون خودش.سعدی ( بوستان ).رجوع به بدراه شود.
بدره. [ ب َ رَ / رِ ] ( از ع ، اِ ) ( از بدرة عربی ) خریطه ای از جامه و یا گلیم یا تیماج که طول آن از عرضش اندک بیشتر باشد و آن را پر از پول و زر کنند. ( از برهان قاطع ) ( از ناظم الاطباء ). خریطه مربع از چرم و پلاس که طولش اندکی از عرض بیشتر باشد. و در آن زر و سیم کنند چنانکه گویند ده بدره زر. بدری. بدله. ( از انجمن آرا ) ( از آنندراج ). خریطه دینار و اشرفی. همیان هزار درم و یا ده هزار درم و یا هفت هزار درم و دینار. ( غیاث اللغات ). همیان ده هزار درم. ( یادداشت مؤلف ) :