معنی کلمه آوا در لغت نامه دهخدا
ای بلبل خوش آوا آوا ده
ای ساقی آن قدح رابا ما ده.رودکی.هزارآوا به بستان در کند اکنون هزارآوا.رودکی.دمنه را گفتا که تا این بانگ چیست
با نهیب و سهم این آوای کیست
دمنه گفت اورا جز این آوا دگر
کار تو نه ( ؟ ) هست و سهمی بیشتر
آب هرچه بیشتر نیرو کند
بندروغ [ ظ: بند و درغ ] سست بوده بفکند
دل گسسته داری از بانگ بلند
رنجگی باشدْت و آزار و گزند.رودکی.از آن دشت سودابه آوا شنید
از ایوان ببام آمد آتش بدید.فردوسی.از آوای شیپور و هندی درای
تو گفتی سپهر اندرآمد ز جای.فردوسی.بزد بر سپر زود بهزاد گرز
به پیچید آواش در کوه برز.فردوسی.تبیره برآمد ز درگاه طوس
همان ناله بوق و آوای کوس.فردوسی.چو آمد بگوش اندرش کرّنای
دم بوق و آوای هندی درای.فردوسی.چو خسرو بدانگونه آوا شنید
برخساره شد چون گل شنبلید.فردوسی.چو ده سال شد پادشاهیش راست
ز هر کشور آوای بدخواه خاست.فردوسی.چه آواز نای و چه آواز چنگ
خروشیدن بوق و آوای زنگ.فردوسی.چه بندی دل اندر سرای فسوس
که هزمان بگوش آید آوای کوس ؟فردوسی.برآمد دگرباره بانگ سرود
دگرگونه تر ساخت آوای رود
همی سبز در سبز خوانی کنون
بدینگونه سازند مردان فسون.فردوسی.خداوند رای و خداوند شرم
سخن گفتن خوب و آوای نرم.فردوسی.ز درگاه برخاست آوای کوس
زمین آهنین شد هوا آبنوس.فردوسی.سپهدار ترکان چو آوا شنود
بدانست کآن پهلوانی چه بود.فردوسی.سپهبد چو از باره آوا شنید
نگه کرد و خورشیدرخ را بدید.فردوسی.کجا آن بتانی پر از ناز و شرم
سخن گفتن خوب و آوای نرم.فردوسی.همانگاه راهب چو آوا شنید
فرود آمد از دیر و او را بدید.فردوسی.ماه و خورشید و کوکبای فلک
آتش و آب و خاک و باد صبا
همه جمله مسبِّحان تواَند