معنی کلمه افسان در لغت نامه دهخدا
از کین عدو برزمین زند سم
تا نعل چو خنجر کند بر افسان.مختاری.چتر ترا دولت سمائی رهبر
تیغ ترا نصرت خدائی افسان.مسعودسعد.طبع و دل خنجری و آینه ییست
رنج و غم صیقلی و افسانیست.مسعودسعد.فقیه ار هست چون تیغی فقیر ارهست چون افسان
تو باری کیستی زینها که نه تیغی نه افسانی.سنائی.رنده مریخ رند چون شودش کند سیر
چرخ کند در زمان از زحل افسان او.خاقانی.سعد ذابح بهر قربان تیغ مریخ آخته
جرم کیوانش چو سنگ مکی افسان دیده اند.خاقانی.سر آل بهرام کز بهر تیغش
سر تیغ بهرام افسان نماید.خاقانی.دورباش قلمش چون به سه سرهنگ رسد
ز دوم اخترش افسان بخراسان یابم.خاقانی.به ازسنگین دل دشمن نگردد هیچ افسانش.؟ || افسانه و سرگذشت. ( برهان ) ( آنندراج ) ( انجمن آرای ناصری ). قصه و افسانه و سرگذشت. ( ناظم الاطباء ). بمعنی افسانه و حکایات بی فایده. ( فرهنگ شعوری ). احدوثه. افسانه. نقل. حکایت. ( یادداشت مؤلف ) :
از نفس سخن کم جو در مجلس جانبازی
بر تارک بی نفسی فرموده دل افسان ساز.سنائی ( از فرهنگ شعوری ).- هزارافسان ؛ هزار افسانه ( کتابیست ) :
هزار و ده صفت از هفتخوان و روئین دژ
فزون شنیدم و خواندم من از هزارافسان.قطران ( از آنندراج ). || ( نف مرخم ) افسونگر. ( برهان ) ( آنندراج ). افسونکار. جادو. ساحر. ( ناظم الاطباء ). رام کننده. عزیمه. ( یادداشت مؤلف ).
- مارافسان ؛رام کننده مار. مارافسا. مارافسار.