معنی کلمه برگ در لغت نامه دهخدا
چون برگ لاله بوده ام و اکنون
چون سیب پژمریده بر آونگم.رودکی.ای غوک چنگلوک چو پژمرده برگ کوک
خواهی که چون چکوک بپرّی سوی هوا.لبیبی.و کنون باز ترا برگ همی خشک شود
بیم آنست مرا بشک بخواهد زدنا.بلعباس عباسی.یکایک به دستان رسید آگهی
که پژمرده شد برگ سرو سهی.فردوسی.مر او را سپارد گل و برگ و باغ
بهاری بکردار روشن چراغ.فردوسی.بدان مهربانی دل شهریار
بسان درختی پر از برگ و بار.فردوسی.شود برگ پژمرده و بیخ سست
سرش سوی پستی گراید نخست.فردوسی.به رستم چنین گفت کاوس کی
که از کوه البرز تا برگ نی.فردوسی.چو کاسموی گیاهان او برهنه ز برگ
چو شاخ بید درختان او تهی از بار.فرخی.طوطی میان باغ دمان و کشی کنان
چنگش چو برگ سوسن و بالش چو برگ نی.منوچهری.بجملگی همه زاسبان درآمدند بخاک
بسان برگ رزان از نهیب باد خزان.قطران.گفتار تو بار است و کار برگست
که اشنود چنین بار و برگ زیبا؟ناصرخسرو.در زیر بر و برگ تو گریزد
گمراه ز سرمای جهل و گرما.ناصرخسرو.گرفت آب کاشه ز سرمای سخت
چو زرین ورق گشت برگ درخت.عمعق.کآنچه با برگ درختان می کند
با تن و جان شما آن می کند.مولوی.برگ درختان سبز در نظر هوشیار
هرورقی دفتریست معرفت کردگار. سعدی.ز سنگ اگر ندیده ای چسان جهد شرارها
ببرگهای لاله بین میان مرغزارها.