معنی کلمه اطراف در لغت نامه دهخدا
بدان تا دو سه خرقه آری بهم
بسر می دویدی به اطرافها .کمال اسماعیل ( از آنندراج ).طرفها و کناره ها و جوانب و پهلوها. ( ناظم الاطباء ). کناره ها. ( غیاث اللغات ). اکناف. ج ِ طَرَف ، ناحیه.بخشی از چیز. ( از متن اللغة ) :
همه اطراف بی نگار چمن
همچو طبع تو پرنگار شود.مسعودسعد.آن شب که دگر روز مرا عزم سفر بود
ناگاه ز اطراف نسیم سحر آمد.مسعودسعد.و باید دانست که اطراف عالم پر بلا و عذاب است. ( کلیله و دمنه ).
از طرفی رخنه دین می کند
وز دگر اطراف کمین می کند.نظامی. || ج ِ طَرَف ، از هر چیزی منتها و غایت و جانب آن. ( از متن اللغة ). انتهای چیزی. ( ناظم الاطباء ). و بمجاز، اطراف گیاه ؛ برگهای آن : اطراف چکندر، اطراف رز، اطراف آبی ، اطراف مورد تر یا خشک. ( یادداشت مؤلف ) : و استفراغ بحقنه خسک و اکلیل الملک و اطراف کرنب و اطراف چکندر. ( ذخیره خوارزمشاهی ). اطراف کرنب واطراف چکندر از هر یکی یک دسته. ( ذخیره خوارزمشاهی ). و کذلک صارت تدر الطمث اذا شربت اطرافها بشراب. ( ابن البیطار ). || نواحی و حوالی و محال. ( ناظم الاطباء ): گفت پادشاهان اطراف ما را بخایند. ( تاریخ بیهقی چ فیاض ص 208 ). پس هر یک را از اطراف بلاد حصه ای معین کرد. ( گلستان ). || دور. گرداگرد. پیرامن. پیرامون. دورادور. دور و ور :
بپنج روز ترقی بسقف او بردند
چو لات و عزّی اطراف تاج و مدری را.انوری.بگشتی در اطراف بازار و کوی
برسم عرب نیمه بربسته روی.سعدی. || حدود و سرحدات. ( ناظم الاطباء ) : قصد اطراف مملکتی میدارند. ( تاریخ بیهقی ص 378 ). امیر محمود بدو سه دفعه از راه زمین داور بر اطراف غور زد. ( تاریخ بیهقی ). و اطراف و حواشی آن بنصرت دین حق و رعایت مناظم خلق مؤکد گشت ، اگر از تقلب احوال در وی اثری ظاهرنگردد بدیع ننماید. ( کلیله و دمنه ). و خلقی به اوساط و اذناب و اطراف و حواشی آن راه نتوانست یافت. ( کلیله و دمنه ). و زجر متعدیان و آرامش اطراف... به سیاست منوط. ( کلیله و دمنه ). و اطراف چنان فراهم و منقبض که گویی در صره ای بستستی. ( کلیله و دمنه ). || کرانه و ساحل. || دامن. ( ناظم الاطباء ). ذیل ها. دنباله ها. || ج ِ طَرَف ، رئیس. کریم. و هر برگزیده و مختاری. ( از متن اللغة ). || نزدیکان و خویشاوندان کسی. ( ناظم الاطباء ). خویشان. ( یادداشت مؤلف ). || انگشتان. أصابع. واحد ندارد، مگر با اضافه ، چنانکه گویند: طرف انگشت. ( از متن اللغة ). || ج ِ طَرْف ، اسب عتیق کریم دراز چهار دست و پاو گردن. ( از متن اللغة ). || ج ِ طَرْف. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( اقرب الموارد ). چشمها. ( آنندراج ). و صاحب متن اللغة آرد: طَرْف ؛ اسم جامعی چشم را. و گویند جمع آن اطراف است و در شفاءالغلیل آمده است که این معنی مولد است ، تثنیه و جمع بسته نمیشود زیرا در اصل مصدر است. || ج ِ طِرْف. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). بمعنی مرد کریم الطرفین باشد و در صفت غیر مردم بر طُروف جمع شود اکثر. ( آنندراج ). طِرْف ؛ کریم الطرفین از جوانان و مردان. ج ، اطراف از غیر مردم ، ج ، طروف ، لا غیر. ( از متن اللغة ). || به اصطلاح اطباء، بمعنی دست و پا. ( از کنز ) ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ). دست و پا. ( ناظم الاطباء ). و چون در طب اطراف گویند مراد دو دست و دو پای باشد. ( از یادداشت مؤلف ) : و رنگ روی زرد شود و لاغری پدید آید و اطراف سرد شود. ( ذخیره خوارزمشاهی نسخه خطی کتابخانه مؤلف ). در نشانه ها که از احوال اطراف باید جست : سرد شدن دست و پای اندر تب گرم نیک باشد... و اگر اندر اول تب اطراف سرد شود. ( ذخیره خوارزمشاهی ). هرگاه که خون در مثانه یا در امعاء یا در معده بسته شود و علقه گردد، اطراف سرد گردد. ( ذخیره خوارزمشاهی ). و اگر اطراف او را [خداوند زکام را]به روغنهای گرم بمالند چون روغن بابونه و روغن مرزنگوش صواب باشد. ( ذخیره خوارزمشاهی ). و قی و صفرا و سرد شدن اطراف و سرخی چشم و روی. ( ذخیره خوارزمشاهی ). سرطان بباید گرفتن و اطراف او دور کردن و شکم او پاک کردن و بشستن. ( ذخیره خوارزمشاهی ). || در بدن ، سر انگشتان و سر بینی و گوشها و جز اینها : حرکاتی متناسب و اخلاقی مهذب ، اطرافی پاکیزه و اندامی ناعم. ( کلیله و دمنه ).