معنی کلمه اسپرغم در لغت نامه دهخدا
چشم سیاهت به اسپرغمی ماند
زر بمیانه همه کرانْش لاَّلی.خسروی ( ابوبکر محمدبن علی ).میدانت خوابگاه است خون عدوت آب
تیغ اسپرغم و شیهه اسپان سماع خوش.دقیقی ( از فرهنگ اسدی چ پاول هورن ).ز هرچ اسپرغم است و گل گونه گون
بر آن کوه بد صدهزاران فزون.اسدی.بیگمان شو زآنکه روزی ابر دهر بیوفا
برف بربارد بر آن شاهسپرغم مرغزی.ناصرخسرو.از بدیع اسپرغمها صحرا
همچو دیبا همه منقش گشت.مختاری.زره با رمح خون پالات کم باشد ز پرویزن
سپر با تیرباران تو نازکتر ز اسپرغم.اثیر اومانی.بر رخش آن طرّه پرخم نگر
بر ریاض خلد اسپرغم نگر.؟شب بوی ؛ اسپرغمی است چون خیری و گل زرد دارد. ( فرهنگ اسدی ). بساک ؛ چون تاجی بود که از اسپرغمها کنند. ( فرهنگ اسدی خطی ). رجوع به شاه اسپرم شود. || میوه : از پس آنکه طعام خورده بودند [زنان مصر] و بمجلس شراب نشسته هر یکی راکاردی بدست اندر نهاد [زلیخا] و هر اسپرغمی که بکارد ببرند چون خربزه و امرود و سیب آنرا متکا خوانند. ( ترجمه تاریخ طبری بلعمی ). || سبزه. ( برهان ). || معنی اسپرغمی در این بیت معلوم نشد :
روان گرد برگرد اسپرغمی را
تذروان آموخته ماده و نر.فرخی.