جملاتی از کاربرد کلمه آبله پا
عجز رفتار من
آخر در بیباکی زد اشک تا آبله پاگشت،گذشت از سر خویش
حال ما رهروان آبله پایی داند که نفس سوخته در ریگ روان
افتاده است
تا آبله پایی نکشد رنج خراشی خاری نشدیم از سر راهی ندمیدیم
از گرمی
اشکم صف مژگان گله دارد زین آبله پا خارمغیلان گله دارد
مردمک دیده دیدار دوست آبله پای طلبکار اوست
نیست اقامتگه کس وادی جولان هوس دامن عجز است رسا، آبله پایان سفری
به خیال غنچه نشستهام به هوای آینه بستهام ز دل شکسته کجا روم چو بهارم آبله پایگل
چو شبنمم بگذارید عذر خواه تردد چه سازم آبله پای تلاش راحت خویشم
نیست چو التفات دل میکدهٔ تعلقی آبله پایی نفس شد قدح نبید ما
شد ریگ زمین گیر درین وادی پر خار ای راهروان چاره این آبله پا چیست؟