معنی کلمه بامدادان در لغت نامه دهخدا
پیشم آمد بامدادان آن نگارین از کروخ
با دو رخ از باده لعل و با دو چشم از سحر شوخ.رودکی.مهر دیدم بامدادان چون بتافت
از خراسان سوی خاور می شتافت.رودکی.چو شد بامدادان روان کندرو
برون آمد از پیش سالار نو.فردوسی.ببود آن شب و بامدادان پگاه
به آرام برتخت بنشست شاه.فردوسی.چوشب روز شد، بامدادان ، پگاه
تبیره برآمد ز درگاه شاه.فردوسی.ببود آن شب و بامدادان پگاه
سوی بیشه رفتند شاه و سپاه.فردوسی.بامدادان برچکک چون چاشتگاهان برشخج
نیم روزان بر لبینان ، شامگاهان بردنه.منوچهری.بامدادان بر هوا قوس قزح
بر مثال دامن شاهنشهی.منوچهری.بامدادان حرب غم را تعبیه کن لشکری
اختیارش بر طلایه افتخارش بر بنه.منوچهری.چو خواهد بود روز برف و باران
پدید آید نشان از بامدادان.( ویس و رامین ).یک روز شراب میخورد [ مسعود ] و همه شب خورده بود، بامدادان در صفه ای بزرگ بارداد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 138 ).
سلامی ز گیتی به سوی تو آید
پگه ز آن کند بامدادان سلامت.انوری.بامدادان همه شیون به سر بام برید
زآتشین آب مژه موج شرر بگشایید.خاقانی.بامدادان که یک سواره چرخ
ساخت برپشت اشقر اندازد.خاقانی.بامدادان روز چون سر برزند
برهمه یکسان درآید شامگاه.خاقانی.بیا تا بامدادان ز اول روز
شویم از گنبد پیروزه پیروز.نظامی.بامدادان که روز روشن گشت
شب تاریک فرش خود بنوشت.نظامی.که چون بامدادان چراغ سپهر
جمال جهان را برافروخت چهر.نظامی.بامدادان که تفاوت نکند لیل ونهار