معنی کلمه آینه در لغت نامه دهخدا
آینه. [ی ِ ن َ / ن ِ ] ( اِ ) نقش هلال وار که بر دم طاوس است.
آینه. [ ی ِ ن َ / ن ِ ] ( اِ ) در کلمه هرآینه ، ظاهراً مخفف هرآیینه است و آیینه به معنی آیین یعنی صورت و گونه و سان ، و مجموع مرکب بمعنی بهر حال و در هر حال و بهر روی و بهر صورت و لاجرم. ( زمخشری ) :
همه سر آرد بار آن سنان نیزه او
هرآینه که همی خون خورد سر آرد بار.دقیقی.آن حوض آب روشن و آن کوم گرداو
روشن کند دلت چو به بینی هرآینه.بهرامی.با درفش ار تپانچه خواهی زد
بازگردد بتو هرآینه بد.عنصری.کسی که آتش را جای سازد اندر دل
هرآینه بدل او رسد نخست زیان.عنصری.گر شوم بودتی بغلامی بنزد خویش
با ریش شوم تر به برِ ما هرآینه.عسجدی.و عزیمت ما بر آن قرار گرفته بود که هرآینه و ناچار فرمان عالی [ خلیفه ] را نگاه داشته آید. ( تاریخ بیهقی ). هرگاه دو دوست بمداخلت شریری مبتلا گردند هرآینه میان ایشان جدائی افتد. ( کلیله و دمنه ).
قبله مساز زآینه هرچند مر ترا
صورت هرآینه بنماید هرآینه.خاقانی.و سزای بدسگال هرآینه برسد. ( ترجمه تاریخ یمینی ). پسر گفت هرآینه تا رنج نبری گنج برنداری. ( گلستان ).
دو بامداد گر آید کسی بخدمت شاه
سیم هرآینه در وی کند بلطف نگاه.سعدی.و رجوع به هرآینه و هرآیینه شود.
آینه. [ ی ِ ن َ / ن ِ ] ( اِ ) پاره های آهن که جنگجویان بر پشت و سینه و ران راست کردندی دفاع را، و ظاهراً مجموع آن را چهارآینه یا چارآیینه خواندندی :
سازد فلک ز عزم تو دایم سلاح خویش
دارد شجاع روز وغا در بر آینه.خاقانی.
آینه. [ ی ِ ن َ / ن ِ ] ( اِ ) آهن مصقول و آهن پرداخت کرده و شیشه و بلور پشت بزیبق کرده که صور اشیاء خارجی در آن افتد. مرآت. آیینه. آبگین. آبگینه. و از آن مسطح و محدب و مقعر باشد :
فرستاد از آن آهن تیره رنگ
یکی آینه کرده روشن ز زنگ.فردوسی.سکندر نهاد آینه زیر نم
همی بود تا شدسیاه و دژم.فردوسی.بود آینه دوست را مرد دوست
نماید بدو هرچه زشت و نکوست.اسدی.