معنی کلمه اشک در لغت نامه دهخدا
چنان شد ظلم در ایام او گم
که اشکی در میان بحر قلزم.عطار ( از جهانگیری ). || نمی که بر گیاه و به زمین نشیند. ( زفان گویا ) ( مؤیدالفضلا ). || آب چشم. ( برهان ) ( انجمن آرا ) ( سروری ) ( غیاث ). قطره ای آب چشم. به تازیش دمع خوانند :
چندان گریستیم که هر کس که برگذشت
در اشک ما چو دید روان گفت کاین چه جوست.حافظ ( از شرفنامه منیری ).قطره ای آب چشم... و این لغت با سرشک مترادف است. ( جهانگیری ). قطره آب چشم.( مؤیدالفضلا ) :
من همانم که مرا روی همی اشک شخود
من همانم که مرا دست همی جامه درید.فرخی.وز تپانچه زدن این رخ زراندودم
آسمان گون شد و اشکم شده چون پروینا.عروضی ( از لغت فرس اسدی ).و صاحب آنندراج آرد: از مژگان چکیده و افتنده ، سینه فرسا، سرنگون ، بی آرام ، بی قرار، بی بهانه ، بی اثر، بهانه جوی ، اضطراب فروش ، سبک گام ، گرم رو، دشت پیما، صفراپسند، پریشان سفر، پریشان نظر، جگرخوار، جگرپرداز، جگرسوز، دلفروز، دل پرواز، دردآلود،حسرت آلود، دمادم ، دریادل ، عمانی ، کم فرصت ، رعنا، محنت کش ، مژگان پرور، مژه آرای ، نگاه آلود، نظرباز، تاب از صفات اوست. و لعل ، یاقوت ، الماس ، دُر، گوهر، شیشه ، آئینه ، تسبیح ، دانه ، خوشه ، تار، مضراب ، تخم ، تکمه ، شعله ، ستاره ، سیم ، سیماب ، سیل ، سیلاب ، دجله ، طوفان ، موج ، حباب ، بیضه ، مهتاب ، زنجیر، مسافر، ناقه ، کمیت ، شبدیز، گلگون ، گل ، گلشن ، گلبرگ ، لاله ، غنچه ، شبنم ، طفل ، نقطه ، شوربا، میخانه ، از تشبیهات آن. و با لفظ چیدن ،چکیدن ، باریدن ، افشاندن ، ریختن مستعمل :
به گلزاری که گل سرجوش خون بود
حباب غنچه اشک سرنگون بود.زلالی.موج اشکم بی سخن اظهار مطلب می کند
جنبش ریگ روان بانگ درا باشد مرا.ملاقاسم مشهدی.شد دامن الوند کنارم ز گل اشک
کردیم دوا داغ فراق همدان را.کلیم.زینت حسن است از الماس اشک ما مفید
گل ز شبنم تکمه چاک گریبان می کند.مفیدبلخی.از اشک ماست زینت موی میان ترا