معنی کلمه اشنان در لغت نامه دهخدا
اشنان. [ اَ ] ( ع اِ ) ج ِ شَن ، بمعنی مشک کهنه. ( از المنجد ). و رجوع به شَن شود.
اشنان. [ اُ / اِ ] ( اِ ) جوالیقی گوید معرب از فارسی است. و ابوعبیده گفته است به دو لغت ( لهجه ) تلفظ شود ( ضم و کسر ) و آنراحُرُض خوانند. همزه آن اصلی است زیرا اگر آنرا زاید بگیریم دیگر حروف اصلی بنای آن ، کلمه ای تشکیل نمیدهد و نون بمنزله لام آن است لیکن تکرار آن برای ملحق ساختن کلمه به «قرطاس » است. ( از المعرب جوالیقی ص 24 ). ابن درید نیز در جمهره بنقل از المزهر گوید: اشنان از کلمه هایی است که عرب آنرا از پارسی گرفته است. گیاهی باشد که بدان رخت شویند و بعد از طعام خوردن دست نیز بدان بشویند و آنرا بعربی غاسول خوانندو چون آنرا بسوزانند، اشخار شود. ( برهان ). گیاهی است شور که در زمین شور روید، چون بدان جامه شویند مثل صابون سفید گرداند و هرگاه که آنرا میسوزند، شخار میشود یعنی سجی گردد. ( غیاث ) ( آنندراج ). گیاهی است که بدان دست شویند و به تازی غاسول خوانند. ( جهانگیری ). و آنرا اشنه نیز گویند. ( سروری ). گیاهی است که در شوره زمین روید، نافع است گر و خارش را. چون بسوزند وچند گاه در زمین شور گذارند اشخار شود. لیکن در عربی نیز آورده اند. ( رشیدی ). گیاهی که بدان رخت و دست شویند و چون بسوزانند اشخار شود. ( انجمن آرا ). گیاهی است خوشبوی که بعد خوردن طعام بدان دست شویند تا چربش ببرد و آنرا اشنه نیز گویند. ( شرفنامه منیری ). عمل صابون دارد، اگر جامه بدان شویند، سپید گردد و در زفان گویا مذکور است که گیاهی است از جنس شورگیاه که از شخار سازند، بهندی چوکاگویند. ( مؤیدالفضلا ). بهندی چوک است. ( الفاظ الادویه ). آنرا چوبه و چوده هم گویند. ( فرهنگ خطی ). و آن مایه قلیاست و قلیا را کلیاب خوانند. ( نزهةالقلوب ). ورجوع به معالم القربة چ کمبریج ص 158 شود. گیاه بلکه ریشه ای است که بدان مانند صابون رخت شویند و آنرا اشنه و اشلم هم گویند و چند قسم است. اعلای آن سبزرنگ است که آنرا بارقی گویند و بارق محلی است نزدیک کوفه. ( از شعوری ج 1 ص 148 ). گیاهی است بی برگ که آنرا غاسول خوانند. ( منتهی الارب ). هر گیاه شور که بدان دستها را بشویند. ( از المنجد ). آنرا انواعی است که لطیفترین آنها سپید است و آنرا خروالعصافیر نامند و بهترین آن سبز است. ( از مفردات قانون ابن سینا چ تهران ص 160 س 13 ). شجره ابومالک. عرق الحلاوة. ابوطاهر. ( دهار ). صابون انفاق. چوبک شویه. ( الفاظ الادویه ). نظیف. حُرْض و حُرُض. چوبه. چوبک اشنان . چوبک. وُشنان. وَشنان. وِشنان. ( منتهی الارب ).اشلان. بلار. ( الفاظ الادویه ). چوغان. ( ریحانة الادب ). ابوحلسا. ( تذکره ضریر انطاکی ): عُنْظُوان ؛ بهترین اشنان. ( منتهی الارب ). اشنه. بلخج. اشنان جامه شوی. ( ذخیره خوارزمشاهی ). اشلوم ، بلهجه کرمان :