معنی کلمه افسر در لغت نامه دهخدا
خرد افسر شهریاران بود
خرد زیور نامداران بود.فردوسی.کنون من یکی بنده ام بر درت
پرستنده افسر واخترت.فردوسی.بدو داد پس دختر خویش را
پسندیده و افسر خویش را.فردوسی.که در شهر قرقارش آمد ز رنج
نه ماند افسر وتخت و لشکر نه گنج.فردوسی.که جاوید باد افسر و تخت او
ز خورشید تابنده تر بخت او.فردوسی.خراج مملکتی تاج و افسرش بوده ست
کمینه چیز وی آن تاج بودو آن افسر.فرخی.ز بهر سر افسر نه سربهر افسر
ز بهر تو دولت نه تو بهر دولت.عنصری.نه برنهاد زمانه بهر سری افسر.عنصری.بسی خاک بنشسته بر فرق او
نهاده بسر بر گلین افسری.منوچهری.بزرگوارا در یادگاری اختر
ترا سپهر سریرست و آفتاب افسر.منوچهری.ملامت را سپر سازند بر خویش
ملامت عشق را تاج است و افسر.؟ ( از فرهنگ اسدی ).هرآن سر که او آز را افسرست
بخاک اندرست ار ز مه برترست.اسدی.چنین گفت دانا که دختر مباد
چو باشد بجز خاکش افسر مباد.اسدی.نیست سوی من سر قیصرخطیر
گر ز زر بر سر مر او را افسرست.ناصرخسرو.اندرخور افسر شود از علم بتعلیم
آن سر که ز بس جهل سزاوار فسار است.ناصرخسرو.کی شود عز و شرف بر سر تو افسر و تاج
تا تو مرعلم و خرد را نکنی زین و رکیب.