معنی کلمه بار در لغت نامه دهخدا
گُسی کرد [ رستم ] بار و بیاراست کار
چنان چون بود درخور کارزار...
بشد با بنه اشکش تیزهوش
که دارد سپه را بهر جای گوش.فردوسی.هم آنگه سوی کاروان شد بدشت
شتر خواست تا پیش او بر گذشت
گزین کرد از آن اشتران سه هزار
بدان تا بنه برنهادند بار.فردوسی.که گر خر نیاید بنزدیک بار
تو بار گران سوی پشت خر آر.فردوسی.زمانه حامل هجر است و لابد
نهد یک روز بار خویش حامل.منوچهری.شب تار و بیابان دور و منزل
خوشا آنکس که بارش کمترک بی.باباطاهر.نیست خبر سَرْت را هنوز کنون باش
چون نسپرده ست پای تو خر با بار.ناصرخسرو.چون شترمرغ نه چو مردم حر
بار را مرغ و خایه را اشتر.سنایی.هستم از استمالت دوران
چون شترمرغ عاجز و حیران
نیستم اندر این سرای مجاز
طاقت بار و قوت پرواز.سنایی.از هر خری تو خرتری و من اگر ترا
چون خر ببار درنکشم از تو خرترم.سوزنی.جداگانه از بهر سالارشان
بسی نقد بنهاد در بارشان.نظامی.چند دیناری بحضرت خواجه آورد و نیازمندی بسیار کرد خواجه فرمودند که ازین عدلی بوی بار می آید صورت حال را بازنما آن سوار گفت که سه ماه است که هفت شتر من غایب شده است. ( انیس الطالبین نسخه خطی کتابخانه لغت نامه ص 127 ). || غله و جز آن. آنچه در دیگ ریزند از حبوب و بُقول و گوشت و جز آن پختن را. مظروف دیگی. مظروف ظرفی. هر چیز که آنرا خورند. ( برهان ). قوت و خوراک هرچه باشد. ( ناظم الاطباء ). خوردنی. محصول و بَرِ زمین یا درخت. تره بار. خشکبار.خشکه بار. خواربار. سربار: و کار بر شهر تنگ شده بودچه ارتفاعات نواحی به سلطانیان برمی داشتند یک من بار در شهر نمی شایست بردن. ( راحة الصدور راوندی ). و محافظت بجائی رسید که هیچ متصرف را مجال تصرف در یک من بار و یک حبه زر نماند. ( تجارب السلف هندوشاه ).