معنی کلمه برابر در لغت نامه دهخدا
برابر نیارم زدن با تو گوی
بمیدان هماورد دیگر بجوی.فردوسی.مرا دخل و خور ار برابر بدی
زمانه مرا چون برادر بدی.فردوسی.همچون تو نیستند اگر چند این خران
زیر درخت دین همه با تو برابرند.ناصرخسرو.بجای من که نشیند که در مقام رضا
برابر است گلستان و تل سرگینم.سعدی.ای پادشاه وقت چو وقتت فرا رسد
تو نیز با گدای محلت برابری.سعدی.بجیش از توکمتریم و بعیش خوشتر و بمرگ برابر. ( گلستان ).
حقا که با عقوبت دوزخ برابر است
رفتن بپایمردی همسایه دربهشت.سعدی.به ادب با همه سرکن که دل شاه و گدا
در ترازوی مکافات برابر باشد.صائب.و دو غرفه کرد برابر، یکی از سیم و دیگر از زر. ( مجمل التواریخ ).
ترکیب ها:
- برابر آمدن ؛ مساوی شدن. یکسان شدن.
- برابر داشتن ؛ یکسان داشتن. مساوی دانستن. معادل فرض کردن :
که من دارم ترا با جان برابر
کنم در دست تو شاهی سراسر.( ازتاریخ سیستان ).- برابر شدن ؛ یکسان شدن. مساوی شدن. ( ناظم الاطباء ). مانند شدن. معادل شدن. یک گونه شدن :
بدروازه مرگ چون درشویم
بیک هفته با هم برابر شویم.سعدی.هرگز شکسته بادرست برابر نشود.سعدی ( گلستان ).- برابر گشتن ؛ مساوی شدن. مساوی گشتن. به اندازه هم شدن. یکسان شدن :
ازین بر سودی وزان بر زیانی
برابر گشت سودت با زیانت.ناصرخسرو.- برابر نمودن ؛ مساوی کردن. معادل کردن. یکسان کردن.
- برابر نهادن ؛ یکسان نهادن. معادل قرار دادن. مساوی داشتن. در حکم آن قرار دادن :
زین بیش انتظار مفرمای بنده را
با مرگ انتظار برابر نهاده اند.
|| همال. همتا. همسر. کفو. بواء. ( یادداشت مؤلف ). هماورد. همپایه. همسنگ. مساوی. حریف. عدیل :
بدو گفت گیو ای سپهدار شاه
نه با من برابر بدی بی سپاه.فردوسی.و سپاهسالاری بود که بمبارزی او را با هزار مرد برابر نهاده بودند. ( فارسنامه ابن البلخی ). در فلان نواحی از سواحل محیط چوب صندل عزتی دارد چنانک بقیمت با زر معدن برابر است. ( سندبادنامه چ احمد آتش ص 299 ).