معنی کلمه از بن دندان در لغت نامه دهخدا
لعل تو چون سر دندان کند از خنده سپید
گوهرش حلقه بگوش ازبن دندان باشد.کمال اسماعیل.بنده آن لب نوشین و خط فستقیَم
که برد سجده شکر از بن دندان شکرش.نجیب جرفادقانی.گر مرا خار زند آن بت خندان بکشم
ورلبش جور کند از بن دندان بکشم.مولوی.از بن دندان بگفتش بهر آن
کردمت بیدار می دان ای فلان.مولوی.گر شبی بر لب شیرین تو فرمان بدهم
جان شیرین بسرت کز بن دندان بدهم.مجد همگر.فتح بابی ز فلک یافت کسی کو می کرد
خدمتی بر در شه از بن دندان چو کلید.سلمان. || ( ص مرکب / اِ مرکب ) ذخیره. ( مؤید الفضلاء ). || کنایه از ذخیره و جمعشده. ( برهان ). || هرچه تمامتر کرده شده باشد. ( مؤید الفضلاء از شرفنامه ).
- از بن دندان کاری کردن ؛ کنایه از برضا و رغبت کاری کردن باشد. ( آنندراج ) :
خدمت او از میان جان کند هر بنده ای
وانکه باشد دشمنش او از بن دندان کند.معزی.خواهد که خدمت از بن دندان کند ترا
زین آرزو مه نو گشته ست چون هلال.محمدقلی میلی.- از بن سی ودو دندان ، از بن سی ودو ؛ از بن دندان. ( برهان ) ( مؤید الفضلاء ). از بن گوش :
بی لب و دندان شیرین تو صبر
از بن سی ودو دندان میکنم.انوری.سنم ز بیست ارچه فزون نیست میشود
گردون پیر از بن سی ودو چاکرم.کمال اسماعیل.