معنی کلمه بحر در لغت نامه دهخدا
بحر. [ ب َ ح َ ]( ع مص ) سراسیمه شدن از بیم. ( منتهی الارب ) ( آنندراج )( تاج المصادر بیهقی ). || سیراب نگردیدن از تشنگی. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). سخت تشنه شدن. ( زوزنی ). || گداختن گوشت از بیماری بحر. ( از منتهی الارب ) ( آنندراج ). || سست و تیره رنگ گردیدن شتر از سخت دویدن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ).
بحر. [ ب َ ح ِ ] ( ع ص ، اِ ) نعت از بحر به همه معانی مصدری آن از قبیل گوش شتر شکافتن و سراسیمه شدن ، و سیراب نشدن و سست و تیره رنگ شدن شتر. ( از منتهی الارب ).
بحر. [ ب َ ] ( ع اِ ) مقابل بر ( خشکی ). دریا. ( ترجمان علامه جرجانی ). دریای شور. ( منتهی الارب ). دریای محیط که شور است. ( غیاث اللغات ). یم. صاحب آنندراج گوید: بیکران و بی پایان و پرآشوب و تلخ و گران لنگر و سبکروح و گوهرخیز و گوهربار و گوهرزای از صفات اوست. مصغر آن اُبَیحِر باشد نه بحیر. ( منتهی الارب ). ج ، ابحر، بحار، بحور. ( منتهی الارب ) : اذا سمحت فلا بحر و لامطر. ( تاریخ بیهقی ص 122 ).
باز جهان بحر دیگر است و مدور
شخص تو کشتی است عمر باد مقابل.ناصرخسرو.از نور تا به ظلمت و از اوج تا حضیض
وز باختر به خاور و از بحر تا به بر.ناصرخسرو.در چشمه وزارت و در بحر مملکت
ماند به آشنای پدر آشنای تو.معزی.غیاث ملت اقضی القضاة عزالدین
که بحر دستش زرین بخار می سازد.خاقانی.بحری که عید کرد بر اعدا به پشت ابر
از غره اش درخش و ز غرشت تندرش.خاقانی.چون آبروی درنکشیم از چه درکشیم
بحری ز دست ساقی دوران صبحگاه.خاقانی.ور گهر تاج نابسوده شد از بحر
بحر گهرزای تاجدار بماناد.خاقانی.بحر و کان را کسی نگفت بخیل.ظهیر.ببخشد دست او صد بحر گوهر
که در بخشش نگردد ناخنش تر.نظامی.چنان قادرسخن شد در معانی
که بحری گشت در گوهرفشانی.نظامی.گشته دلم بحر گهرریز تو
گوهر جانم کمرآویز تو.نظامی.کوهها و بحرها و دشت ها