معنی کلمه بسل در لغت نامه دهخدا
بسل. [ ب َ] ( ع مص ) ملامت کردن کسی را. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). ملامت و نکوهش. ( ناظم الاطباء ). || بیختن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). بیختن با غربال. ( ناظم الاطباء ). || شتابانیدن. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). || سخت شدن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). شدت و سختی. ( ناظم الاطباء ). || عصاره کازیره. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). عصاره کافشه. ( ناظم الاطباء ). عصاره عصفر. ( از اقرب الموارد ) ( الجماهر بیرونی ). || حنا. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ) ( الجماهر بیرونی ). || مرد زشت روی. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). مرد کریه منظر. ( از اقرب الموارد ). || گرفتن چیز، اندک اندک. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). چیزی را کم کم گرفتن. ( ناظم الاطباء ): بسل چیزی ؛ گرفتن آن را اندک اندک. ( از اقرب الموارد ). || بازداشتن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). حبس و بازداشت. ( ناظم الاطباء ). || پرحرفی کردن. ( دزی ج 1 ص 87 ). || حلال و حرام کردن خدا چیزی را. ( از اقرب الموارد ).
بسل. [ ب َ ] ( ع اِ ) اسم فعل بمعنی آمین. یقال : بسلا بسلا؛یعنی آمین آمین. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). || عذاب. گویند: بسلا له ؛ ای ویلا له. ( منتهی الارب ). بسلا واسلا ؛ دعای بد است. ( تاج العروس ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ).
بسل. [ ب َ ] ( اِخ ) لقب بنی عامربن لوی که طایفه ای از قریش بیرونی مکه اند و آنها دو طایفه بوده اند و طایفه دویم یسل است. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اللباب فی تهذیب الانساب ).
بسل. [ ب ُ ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ باسل به معنی شیر و شجاع. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). || شیران. || شجاعان. دلیران : با چند هزار اسب سوار بُسل بسلا لهم... ( دره نادره چ شهیدی چ 1341 هَ. ش. ص 520 ).
بسل. [ ب َ س َ ] ( اِ ) بسله. غله ای است که آن را گاورس گویند. ( برهان ). گاورس و بعضی بسله به معنی دانه ای گفته اند که ملک گویند وبه عربی خلر خوانند. ( رشیدی ). گاورس را گویند و جاورس معرب آنست. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) ( جهانگیری ). گاورس یعنی ارزن بود. ( اوبهی ). گاورس. ( سروری ) ( فرهنگ نظام ). ارزن بود. ( ناظم الاطباء ). و رجوع به شعوری ج 1ورق 176 شود. || به معنی پاشنه هم بنظر آمده است که به زبان عربی عقب خوانند. ( برهان ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). || خود آهنی. ( ناظم الاطباء ). || در عربی جمع بسبل است که شیطان و دیو باشد. ( برهان ). در عربی دیوان را گویند. ( از جهانگیری ). || ج ِ باسل. ( ناظم الاطباء ). || ( فعل ) امر به درآویختن یعنی درآویز. ( برهان ) ( آنندراج ). || ( ق ایجاب ) آری ، یعنی همچنانست که گفتی. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ).