معنی کلمه بادافراه در لغت نامه دهخدا
ای کرده سعی و مکرمت خوان عدل تو
پاداش خوار معده بادآفراه را.اثیر اخسیکتی ( از آنندراج ).رجوع به بادافرا، بادافراه ، بادان ، باداش و پاداش شود. || بادفرا نیز گویند که بازیچه اطفالست و آن پوست پاره ای باشد مدور که ریسمانی در آن گذارند و در کشاکش آورند تا بگردش درآید و صدائی از آن ظاهر شود. ( برهان ) ( آنندراج ). رجوع به بادافراه ، بادافره ، بادفره ، بادفر و فرفره شود.
بادافراه. [ اَ ] ( اِ مرکب ) مخفف بادآفراه. ( فرهنگ نظام ). بمعنی بادآفراه است که جزا و مکافات بدی باشد. ( برهان ). عقوبت باشد و پاداش ضد بادافراه است. ( معیار جمالی ). مکافات بدیست. ( آنندراج ). عقوبت و پاداش بود. ( لغت فرس اسدی چ اقبال ص 423 ). مکافات و عذاب و شیان. ( شرفنامه منیری ). هروانه. ( لغت فرس اسدی ایضاً ص 423 ). عقوبت و مکافات و انتقام و سیاست. ( ناظم الاطباء ). پادافراه. سزا. بادفراه. بادفره. شکنجه :
بجای هر بهی پاداش نیکی
بجای هر بدی بد بادافراه.
دقیقی ( از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 423 ).
شتاب گیرد و گرمی بوقت پاداشن
صبور گردد و آهسته گاه بادافراه.فرخی.شتابکارتر از باد وقت پاداشن
درنگ پیشه تر از کوه وقت بادافراه.فرخی.لاجرم شاه جهان بارخدای ملکان
آنکه پاداشن شاهان کند و بادافراه. فرخی.هرچه واجب شود ز بادافراه
بکنید و جز این ندارم راه. عنصری.هزار گردون باشد بوقت بادافراه
هزار دریا باشد بروز پاداشن.مسعودسعد.موافقان ترا و مخالفان ترا
ز مهر و کین تو پاداشن است و بادافراه.معزّی.بباغ دولت و ملکت ببادافراه و پاداشن
عدو را خار بی وردم ولی را ورد بی خارم.سوزنی.ز شیر کین بستاند بشیر شادروان
ز آب گرد برآرد بباد بادافراه.انوری.گفتم آخرنه همانا که من آنکس باشم
که بپاداش چنین سعی کنم بادافراه.انوری ( از فرهنگ اوبهی ).دست عدلت دراز کردستی
هم بپاداش و هم ببادافراه.انوری.