آفتابرخ (شاعرانه): دارای صورتی زیبا و درخشنده؛ زیبارو. آفتاب چهره. هنوز در دلت ای آفتاب رخ نگذشت/ که سایهای به سر یار مهربان آری. «سعدی.
جملاتی از کاربرد کلمه آفتاب رخ
بر آفتاب رخت عاشق است صبح مگر که هر صباح چو گل میدرد گریبان را
گر نشدی ابر تیره پردهٔ خورشید یا به شبان آفتاب رخ ننهفتی
بنیامین از پیش پدر بیامد پدر را درد بر درد بیفزود امّا یوسف بدیدار وی بیاسود، آری چنین است تقدیر الهی و حکم ربّانی، آفتاب رخشان هر چند فرو می شود از قومی تا بر ایشان ظلمت آرد، بقومی باز برآید و نور بارد: مصائب قوم عند قوم فوائد. بنیامین را اگر شب فراق پدر پیش آمد آخر صبح وصال یوسفش بر آمد و ماه روی دولت ناگاه از در درآمد. یکی را پرسیدند که در جهان چه خوشتر؟
چو آفتاب رخ خوب او به اول روز چو ماه نوشکن جعد او در اول ماه
هرکس که آفتاب رخت دید ناگهان هرگز چو سایه روی خود ازخاک برنداشت
روز کوری اوست گر خفاش دشمن آفتاب رخشان شد
آفتاب رخ تو عین وجود همه شد لاجرم در رخ هر ذره عیان دگر است
تا پدید آمد آفتاب رخت شرمسارست آسمان ز زمین
چو آفتاب رخش محترق شود ز جمال نقاب بندد بعضی ازو هلال کند
گفتمت سایه لطف ز سرم دور مدار آفتاب رخ تو خوش پسرا سوخت مرا