( آسوده دل ) آسوده دل. [ دَ / دِ دِ ] ( ص مرکب ) فارغ البال. بی دلواپسی. بی رنج. بی عذاب. غیرمضطرب : کسی خسبد آسوده در زیر گل که خسبند از او مردم آسوده دل.سعدی ( بوستان ).
هم نشینم به خیال تو و آسوده دلم کاینوصالیاست که در پی غمِ هجرانش نیست
که کنی فارغ و آسوده دل خلق خدا زین فرومایهغز شومپی غارتگر
آسوده دلی که بی قرار است آن دیده خنک که شعله بار است
داد از تو دگر قاصدم، آن تازه قصیده کز نظم وی آسوده دل از نظم جریرم
بر خنجر الماس نهادم ز تو پهلو آسوده دلا بین که ز تو راحتم اینست
جمعیت آسوده دلان از دل جمعست جمعیت من آن که، پریشان تو گردم
در ترک مطلب آمد آسوده دل نشستن بیمطلبی نخواهد در هیچ کار باعث
بود از تپش آسوده دل در سینهام تا بود نه تا بود جایش در قفس مرغ اسیر آسوده نه
از رهگذار کار و بار و بستان و پیوستگان و خداوندی های افسر کلاه داران و آفتاب شهریاران و نوازش و پاسداری های درویش توانگرمنش و توانگر درویش روش بندگان آقا و بالادستی دوستان و ناتوانی و پستی بداندیشان خویش از پیش فرگاه تا پشت درگاه آسوده دل و آزاده روان زیسته که توسن گردون رام است و گردش اختر به کام، در راه دوست از در یاری و فر دوستداری چون دگر یارانم آزموده دمسازی و تلواس یاد بود نیازی نیست، همان مایه که پاس پیمان کهن و پیوند نو را در نگارش نامه و گزارش روزگار و مژده بهروزی و نوید کامکاری ودیگر چیزها که نهاد دوست خواهد و روان دشمن کاهد، کیشی خوشتر از هنگام گذشته پیش گیرند، ما را رامشی بزرگ خواهد رست، و شما را به هیچ روی و رای کاهشی نخواهد افزود. بدست باش که دیده در راه است و گوش بر گذرگاه . کاری نیز که سرانگشت ماش گره گشائی تواند بر نگار که به خواست بار خدای بی سپاس تراشی و اندیشه پاداش ساخته و پرداخته خواهد بود، زندگانی پاینده باد و کامرانی فزاینده.
بخواب چون خودم آسوده دل مدان غالب که خسته غرقه به خون خفته است تا خفته ست