بطبع

معنی کلمه بطبع در لغت نامه دهخدا

بطبع. [ ب ِ طَ ] ( ق مرکب ) موافق طبع. بمیل. طبعاً.

معنی کلمه بطبع در فرهنگ فارسی

موافق طبع و میل طبعا .
موافق طبع ٠ بمیل ٠ طبعا ٠

جملاتی از کاربرد کلمه بطبع

تو می‌گفتی شفیقم بر خلایق بطبعم صلح کل آمد موافق
جذبه حرص بطبعی که برد پنجه فرو از گدا کاسه و از کور عصا می گیرد
این سخن بین که چون رکیک آمد زانکه کرنه بطبع من در نیست
بطبع خوش بدست خویش بخشید ضیاع و غله و مفروش و منقود
این واژه اولین بار در افغانستان توسط برخی رسانه‌های غیر افغان، به ویژه مطبوعات پاکستان در دوره مقاومت در اشاره به مخالفین طالبان استفاده می‌شد[نیازمند منبع]. با توجه به این که پاکستان حکومت طالبان را به عنوان حکومت مرکزی افغانستان به رسمیت می‌شناخت بطبع مخالفین طالبان و حتی دولت اسلامی افغانستان نزد پاکستان جنگسالار خوانده می‌شد.
جود هر شاهی تکلف باشد آن تو بطبع قول تو دائم حقیقت قول هر میری مجاز
سخن چو بوم و چه بلبل شوند هر دو قبول بذوق اهل حقیقت بطبع اهل مجاز
گر نمی ساخت پیش ازین با او چرخ ، اکنون بطبع می سازد
بطبع شعر گوئی سبقت از گیتی ربودندی بویژه عنصری کش جمله شاگردی نمودندی
حقیقت است که دارد طبیعت حیوان کسی که روی تو دید و بطبع مایل نیست
نی ملک با کان وگوهر دشمنی دارد بطبع زان مرا راند همی کز طبع کان گوهرم